پست خیلی طولانی است. اگر حوصله فلسفی بافی ندارید همین جا خدانگهدار.

ساخت وبلاگ

توی جای تنگ و کوچیک همیشگیمون به لحاف های کهنه که بوی نا میداد تکیه زده بودیم. نور کم رمق زرد اونقدری بود که فقط بتونیم بگیم داریم می بینیم. نمیشد دقیق گفت چی رو؟ شروع کرد به حرف زدن. گفت تو تلخی، منفی نگری، زندگی رو بد می بینی. تو رو من تاثیر گذاشتی، باعث شدی منم تلخ بشم. تمام داشته های ظاهریم رو به رخم کشید و گفت که بی خودی غمگینم. حرف زد و هر دقیقه بیشتر از قبل منو خرد کرد. به اندازه ی در و دیوارای چهل ساله ی اون جای تنگ و تاریک خسته بودم، حرفاش انگار سطل سطل آب بهم پاشید . نمور و نرم شدم. بعد از سال ها تمرین کردن دیوار بودن، وقت فروپاشی رسیده بود انگار!

میدونستم که داره سال ها حرف های فرو خورده ی خودش و تمام آدم های دور و برم رو بهم میگه. من تلخم. من همیشه تلخ و غمگین بودم. همیشه حرفام بوی غم و خشم داده و میده. خواهد داد؟ نمیدونم! در صورتی که خط آخر پست قبل محقق بشه، خیر! غم با من زاده شده عزیزان. نه فقط من، (به قول علیرضا قربانی تو اون آهنگ خفنش) وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید خدا غم پاش رو برداشت و گرفت رو به ما! به مقدار لازم پاشید و پاشید. بابا مگه ما اومدیم تو این دنیا برای تفریح؟ اگه قرار بود اینجا بهمون خوش بگذره که خدا مگه بیکار بود این همه منت خاک رو بکشه تا بعد کلی ناز و عشوه لطف کنه بیاد (اشاره به اون داستان معروف نجم دایه) ، کرور کرور آب بریزه توش تا گِل بشه. بعد حالا یکم عشق بریزه اینور اونورش و هم بزنه . بعد حالا تازه ماجرا شروع میشه، یکی یکی برای این آدمیزاد کوه رو خلق کن، دریا رو خلق کن، اینو خلق کن، اونو خلق کن. اگه قرار بود تهش اون غم رو نپاشه که خب بهشت رو داشت! نیازی به این همه بدبختی و عرق ریختن نبود! فکر کن این همه بشینی به قول معلم ادبیاتمون بنایی کنی، بعد اون موجودی که ساختی دنیا رو با بهشت برینت اشتباه بگیره. خب خداوکیلی قیافه ی خدا شبیه اون میم مرد دست به کمر با پیرهن چارخونه ی قرمز تو استادیوم نمیشه؟

از شما که پنهان نیست، سال ها تلاش کردم جلوی آیینه لبخند زورکی بزنم، زندگی رو زیبا ببینم، آدم ها رو دوست داشته باشم، به صبح و جیک جیک پرنده عشق بورزم. اتفاقا موفق هم شدم. ولی یه چیزی همیشه ته ته دلم وجود داره که من فکر می کنم اونجای من، منه! ینی دقیقا اونجایی که خدا اون عشق معروف رو ریخته و روحی که همه ازش حرف میزنن رو سمتش فوت کرده. من، منِ واقعی، (اونجای من رو میگم!) موقع تظاهر خوشحال نبود. ینی یه وقتایی انقدر خوب تو نقشم فرو می رفتم که حتی اونجام هم خوشحال بود. ولی میدونی، وقتی قاطی استرسای روزمره میشدم، مثلا ساده ترینش وقتی برگه ی امتحان رو میذاشتن جلوم و دستم یخ میکرد، دیگه منِ واقعی نمیتونست خوب باشه! خوب بودنش بگیر نگیر داشت. لذت بردنش بگیر نگیر داشت. چون پوچ بود، تهی بود. تظاهر بود! وقتی تسلیم این واقعیت تلخ جهان ، غم، شدم، منِ واقعی تو سیاهی مطلق فرو رفت. داشت تموم میشد. جسم و روح و همه چیزم همزمان رو به اتمام رفت. به آخر خط رسیدم ولی کم نیاوردم، دقیقه ی نود و ان ام قهرمان رو عوض کردم. و یه منِ واقعی جدید اونجا متولد شد. منِ واقعی ای که با جز جز بدنش غم و سیاهی رو مزه کرده بود ، حالا معنی خوشحالی واقعی رو می فهمید. خوشحالی ای که وقتی برگه ی امتحان دینی رو هم میذاره جلوش و هیچی یادش نمیاد هم رهاش نمی کنه. لذت عمیقی که با جار زدن توصیف نمیشه!

دوست دارم رو پیشونیم تتو کنم که من غم را پذیرفته ام و شادترین انسان جهان شده ام. لطفا به من نزدیک نشوید و اجازه بدهید در سیاهی ها و تاریکی و ارتعاشات منفی! دست و پا بزنم تا بمیرم. (احتمالا برای اینا جا نباشه ولی اینجا میگم): من مقادیر زیادی فلسفی می بافم و بافته های خود را تفت میدهم. از آنجا که غم و تفکر فلسفی مسری است. لطفا به من نزدیک نشوید.

پ.ن: لازم نیست که بگم من برای کسی نسخه نپیچیدم و ادعای عقل کل بودن ندارم و فقط دارم درمورد خودم حرف میزنم؟ اگه اینا رو نمی نوشتم احساس شکست می کردم در برابر کسی که باهاش زیر نور کم رمق زرد بودم. نتونستم اینا رو بهش بگم. فکر کردم واقعا جوابی ندارم.

پ.ن: کاملا بی ربط به پست . آهنگ محبوب و خلاصه ی این روزهام : کلیک (هر وقت اگه دلت گرفت این آهنگو گوش کن)

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 94 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:03