امروز آخرین روز هزار و چهارصده. آخرین ساعات در واقع. خسته از خونه تکونی و منتظر ناهارم. هنوز بوی تمیزی نپیچیده توی اتاقم ولی تا دلت بخواد بوی باهار میاد. آفتاب خودش رو روی فرش آبی اتاقم پت و پهن کرده و هرچند دقیقه یهبار بوی تند شکوفههای لیمو میپیچه توی اتاقم.
من این روزای آخر طبق رسم هرسال، روز آخر رو میذارم کنار روز اول تا حساب تمام روزهای سال دستم بیاد. هزار و چهارصد و یک چی به من اضافه کرد؟ همهچیز. هزار و چهارصد و یک یه دختر فرسوده و ترسو تحویل گرفت و آدمی پر از جسارت و بیپروا تحویل داد. و همین کافیه تا بگم دوستش داشتم. بهخاطر همهی چیزهایی که بهم داد. حتی تمام زخمهای عمیقی که روی تنم از هزار و چهارصد و یک به یادگار موند برام بوسیدنیه. چه برسه به زیباترین لحظاتم زندگیم که برام رقم زده. و شگفت انگیزترین آدمای جهان که بهم هدیه کرد. امسال من از عشق سرریز شدم. زندگی کردم. اصلا توی زندگی شنا کردم و با تک تک سلولهام زندگی رو حس کردم. کمتر حرف زدم و بیشتر زندگی کردم. نمیخوام همهش رو به سال نسبت بدم و ازش تشکر کنم. نود درصدش رو مدیون خودم بودم. بابت همهی تلاشهایی کردم و جونهایی که کندم و آدمایی که رها کردم.
تنها احساسی که این دم آخری اذیتم میکنه، احساس شرمه. خجالت از تمام خونهایی که روی آسفالت این خیابونها ریخته شد و چشمان مشتاقی که برای همیشه خاموش شد. ولی همچنان ادامه میدم. چون جز این چارهای نیست. با تمام نفرت و خشمی که توی قلبم جمع شده، میرقصم و میخندم. حتی بهجای اونهایی که نیستن. تا تمرینی باشه برای صبح آزادی و خاری باشه به چشم قاتلان آزادی.
اولین سکانسی که از امسال یادم مونده یکی از شبهای فروردین بود. ماه رمضان بود. هوا کم و بیش خنک بود. لامپ اتاقم سوخته بود و مهتابی کمنور داشت برای روشن کردن اتاق زور میزد. توی اوج خوشحالی و سرمستی بودم که یهو بوم! با کله افتادم خوردم زمین. محکم. یهجوری که فکر کردم دیگه قرار نیست بلند بشم. ولی بلند شدم. خیلی خیلی زودتر از چیزی که حتی خودم فکرش رو میکردم. بعدتر همون شب بازوی ادامه دادنم شد. انگار بعد از اون دیگه هیچچیز بهنظرم ترسناک نیومد. و واقعا هم نبود. حتی الان که برمیگردم، اون شب هم ترسناک نبود.
از دست دادن یکی از نزدیکترین آدمهای زندگیم، فروپاشیهای بعد از دست دادن، پیدا کردن یه "بهترین دوست" جدید توسط یه ثانیه از یه آهنگ. انتظارهای طولانی تو سالن دفتر قلمچی، مشاور کنکور اسکل و مسخرهای که خورده بود به تورم، وسط خیابون برای مسیح ویس ویس با محتوای غرغر فرستادن، تو دمای چهل درجه از اول تا آخر شهر رو پیاده متر کردن و گریه کردن فقط به جرم یه کنکوری با تراز زیر شش هزار بودن، ساعت هفت عصر و پر کردن بشقاب با میوههای تابستونی و جومونگ دیدن، نوشتن این جمله توی دفترم که من بالاخره عروض سماعی رو یاد گرفتم، تو تایم استراحت آهنگ "یاد چشم تو میافتم" رو گوش دادن و یاد چشم تو افتادن.
یهو بوم! کشته شدن مهسا امینی. تتسیم شدن همهچیز به قبل و بعدش. پونزده سال بزرگتر شدن. هفت صبح آخرین روز اول مدرسه تو توییتر هشتگ زدن، وایسادن جلوی روی پلیسی که دست و پاهاش رو گم کرده بود و آب دهنش خشک شده بود، فریاد، دست، جیغ و یه مشت گره کرده. دست و پاهایی که از خشم میلرزید و پلههای مدرسه رو طی میکرد، تحقیر شدن بابت سودای آزادی، افتادن فیلم دوربینهای مدرسه دست سپاه، دیواری که هرروز بر دیکتاتور رو فریاد میزد، کلاس ادبیات سهشنبهها و جدا شدن از جنگی که در جریان بود، کلاسهای یکشنبه و خوندن تاریخ انقلابها، فرار کردن از مدرسه، بغل گرفتن کتاب جغرافیا و پشت پنجرهی طبقهی سوم مدرسه و اشک ریختن، روز و شب خوندن کتاب تستهای قطور که از یهجایی به بعد حتی ذرهای ملالانگیز نبودن، خوندن و خوندن و خوندن و یاد گرفتن، از شوق یادگرفتن پرواز کردن، پیدا کردن بهترین دوستهای جهان، قهقهه زدن و پاره شدن از خنده، چسبیدن به شوفاژ و روانشناسی خوندن، باز کردن دفترچه سوالات کنکور، با مداد نرم دونه دونه گزینهها رو پر کردن، صدای اجرای مراقبین گرامی اجرای بند سه، داوطلبین گرامی وقت تمام شد، بیرون پریدن از کلاس و سرمست از تموم شدن کنکور، شروع به خوندن دینی کردن، پنجرهی شگفت انگیز کلاسمون که هیچ کلمهای در زبان فارسی نمیتونه توصیفش کنه، گشت و گذار توی دنیای کلمات، از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر دنبال وسیله برای خودکشی گشتن، اعتراف تلخِ شیرین، خودکشی نکردن، چرخیدن با کالسکه توی میدان نقش جهان، از عالیقاپو میدان نقش جهان رو نظاره کردن، سلفی گرفتن با شاه عباس، روز آخر مدرسه، خداحافظی کردن با زیباترین آدمهای جهان، جنگیدن، جنگیدن، جنگیدن...
و تمام؟ نه. هزار و چهارصد و یک خود زندگی بود برای من و زندگی هنوز ادامه داره.
عیدتون مبارک، امیدوارم سال خوبی رو سپری کرده باشید و سالی هزاربرابر قشنگتر در انتظارتون باشه. ببخشید اگه امسال نتونستم تک به تک تبریک بگم. خوشحال باشید و تا میتونید زندگی کنید. قلب سفید برای شما و به امید رقص بیوقفه از شادی ✌ ها! عامو...... برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 102