زندگی بزرگسالی دستش رو گذاشته روی گردنم و داره خفهام میکنه. میدونی، من بزرگ شدم و هیچ خبری از این بدتر نیست. احساس میکنم زندگی کردن هرشب سختتر از شب قبل میشه و من واقعا عاجز و ناتوانم. احساس میکنم از عهدهی شرایط الانم، از عهدهی ادامهی زندگی و از عهدهی هیچچیز بر نمیام. و هیچچیز بهتر از اونجایی که چاوشی میگه بغض "وحشی تو گلومه" حالم رو توصیف نمیکنه. انگار وارد سال کهنه شدم بهجای سال نو. من بعد از سال تحویل دیگه اون آدم سابق نشدم. دیگه هیچی نشدم. هیچی. احساس سنگینی میکنم. انگار توی بدنم بهجای رگ و خون، سنگ گذاشتند . سنگهایی بهنام غصه. انگار اندوه تمام اجدادم رو با خودم حمل میکنم. چیزی فراتر از ظرفیتم و فراتر از توانم. احساس کوچیکی میکنم گاهی در برابر این دلگرفتگی و این غم. انگار دیگه هیچی وجود نداره که من بهش چنگ بزنم برای ادامه دادن. کاش کلاس هفتم بودم و کاش الان بهمن نود و شش بود و من داشتم از جشن ۲۲ بهمن مدرسه برمیگشتم. شش هفت سال از اون سال گذشته. خواهر دوستم که اون روز بهدنیا اومد، امسال میره کلاس اول. شش سالشه. من و خواهرش تو شش سالگی باهم دوست شدیم. سیزده سال قبل. یه روز دست روی صورتش گذاشتم و گفتم چقدر صورتت نرمه. امشب خواهرش دستش رو گذاشت روی صورت من و گفت چقدر صورتت نرمه. و من مبهوتم. مبهوت اینکه چیشد اونهمه اشتیاق و ذوق زیستن؟ چیشد اون لحظه به لحظه مزه کردن زندگی؟ چیشد اون فاطمه؟ من کیام؟ اون کیه؟ این جهان داره من رو کجا میبره؟ انگار تو دریا گیر افتادم و با موجش به اینور اونور کشیده میشم . بدون هیچ اختیاری. انگار همهچیز تماماً جبره . من عروسک کوکی این دنیا ام. شاید . نمیدونم کی راست میگه. نمیدونم چی درسته. فقط میخوام کمی از این , ...ادامه مطلب
تایم امتحانات قابلیت این رو داره که بعد از شش_هفت ماه دوباره تو رو وادار کنه تو وبلاگت بنویسی :)) هرچند بدونی کسی نمیخونه. الان که دارم نگاه میکنم پستهای قبلی هم وسط امتحانات نهایی بوده. :))من این روزا خوبم. ولی بهاندازهی بچگیام خوب نمینویسم. یک زندگی کاملاً معمولی رو میگذرونم. زندگی در جریانه و من بیشتر از هروقت دیگهای یاد گرفتم که چقدر هیچچیز این جهان پایدار نیست. بزرگترین هدیهی نوشتن به من همینه. خرداد ٩٨ که بهشدت فوتبالی بودم، رفتن برانکو از پرسپولیس واقعا بههمم ریخته بود. خب کمسن و سال هم بودم و دغدغهی بزرگتر نداشتم :)) ولی یادمه واقعا ناراحت بودم. از ته دل. امشب که بین خبرها خوندم برانکو داره به پرسپولیس برمیگرده، یاد اون روزا افتادم. :)) قبول دارم یهسری چیزا باید زمان خودش اتفاق بیفته تا بره زیر زبونت. مثلا من اون موقع که در اوایل چهارده سالگی روی اون تخت تکنفرهی یه هتل تو مشهد دراز کشیده بودم و با استرس خبرها رو دنبال میکردم میخواستم یکی بنویسه برانکو برمیگرده. نه در روزهای آخر هجده سالگی، درحالی که بزرگترین دغدغهام پاس کردن ریاضیات پایه است که پیشنیاز هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هم هست. نمیدونم دیگه باید چی بگم که حق مطلب این چندماه ادا بشه. سرم جلوی متل پایینه. شرمندهام که حتی پست تبریک تولدش رو هم کامل نکردم :-)) ولی یهچیز جالب اینکه امسال تولدش، مصادف شد با اولین روز دانشگاه رفتنم. دلم میخواد حداقل ماهی یک پست رو اینجا بذارم. کاش یکی یادم بندازه بیام بنویسم :))چقدر این جملهی "یادم بندازه" عجیبه پسر :)) وبلاگی که روزی شونصدتا پست میخورد. الان باید یکی یاد نویسندهاش بندازه بیاد چندخطی بنویسه :)) احساس میکنم خاطرات دیماهی که اینجا نوشتم, ...ادامه مطلب
سلام. امیدوارم که خوب باشید. نمیدونم کسی اینجا رو میخونه یا نه. اصلا گاهی فکر میکنم شاید دوستای نادیدهام من رو از یاد بردن. طوری که اگه بهشون ویس بدم با صدام به مدتها قبل پرتاب میشن. زندگی یهوقتایی دستت رو میگیره و به جایی میبره که اگه خود دوسال قبلت از دور یواشکی دیدت بزنه، مثل اون فاختهی معروف شعر خیام میگه کوکو کوکو. شایدم کلا دست از زندگی بشوره. این روزا مشغول مزه مزه کردن جهان واقعیام. دارم خیابونهای شهرم رو یاد میگیرم. با دوستان دیدهام وقت میگذرونم. شبها میرم پارک و صدای بچهها توی گوشم میپیچه که یهوقت یادم نره زندگی. این روزا از دور سخت و ترسناک بهنظر میرسه. ولی از نزدیک آدمیزاد با همهچیز کنار میاد. میدونید که چی میگم. بیش از هر وقت دیگهای تشنهی تعامل با آدمهام و توی تمام زندگیم انقدر آدمدوست نبودم. امروز که داشتم با رئیس حوزهی امتحان حرف میزدم و بهش میگفتم بابا بیست و پنج چیه، شما نهایتا هجدهسالتونه، فاطمهی یک سال پیش داشت من رو تماشا میکرد و کوکو کوکو.گاهی فکر میکنم من برای اون فضای نادیده زیادی کوچیک بودم. و وصلهی ناجور. من همیشه کوچیک بودم. اون وقتی که دوستای نادیدهام کنکور داشتن، من نداشتم. وقتی اونا رفتن دانشگاه، من کنکور داشتم. من باید تمام تعطیلات درس میخوندم و دوستام میتونستند همدیگه رو ببینند و آزادانه سفر کنند. من همیشه بین دوستای نادیدهام، اونی بودم که تو یه شهر کوچیک و از نظر بقیه مسخره، بزرگ شده بود و خیلی بدیهیات رو نمیدونست و توی شهر خودم کسی بودم که بیشتر از یه شهر کوچیک مسخره، میدونست. من برای هیچکجا پذیرفته نبودم. انقدر به اشتراک گذاشتم و انقدر وابسته شدم که همهچیز رو از یاد بردم. و به خودم که اومدم دیدم دارم ب, ...ادامه مطلب
کرونا که اومد، همهمون تو قرنطینه دلتنگ سادهترین چیزهای زندگی شدیم. ولی انقدر طولانی شد، که به خودمون اومدیم دیدیم به این سبک زندگی هم عادت کردیم حتی. آدمیزاد بندهی عادته. من این روزا نسبت به همهچیز همین حس رو دارم. دلم میخواد یکم برنامه بریزم و یه ساعت توش درس خوندن نباشه. دلم لک زده برای اینکه یهجای برنامهام بنویسم اتو کردن لباس. دیدن یه قسمت از فلان سریال. دلم میخواد یکم بیام بیرون از این همه ملال. از این همه برنامهای که انسان بودن من رو به رسمیت نمیشناسه و حتی تایم برای حموم رفتنم نداره. ته حالی که بهم میده یه رب استراحت بین درسهاست. گاهی دچار یاس میشم که واقعا این چیزی بود که تو میخواستی؟ در نیمهی اول هجده سالگی پوستم شل و وارفته و پر از جوش شده، زیر چشمهام گود و سیاه شده و هرروز دارم کورتر از روز قبل میشم. ولی خب گر در طلبت رنجی، ما را برسد شاید. من برای چیزی جنگیدم که چند سال توی سرم بود. من برای درآمد بیشتر، موقعیت اجتماعی بالا و شغل خفن تلاش نکردم. من برای معنا جنگیدم و حالا چند قدم دیگه بیشتر نمونده. میتونم بگم این تمام من بود. بهعنوان یک انسان. اگر شد آدم خوشحالتری خواهم بود. اگر نه، خودم رو به جریان زندگی میسپارم. لباسهام رو اتو میکنم و سریال میبینم. اصراری به داشتن چیزی که برام مقدر نشده ندارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
بعضی برهههای زندگی اینطوری ام که میدونم از زندگی چی میخوام، تلاش میکنم، خوشحالم، ذرهای وقتم رو تلف نمیکنم، بهترین دوستهای جهان رو دارم، با خانوادهام میرم کافه و هفتهای یکبار با فامیل وقت گذروندن چندان خستهکننده بهنظر نمیاد. کنکور ترسناک نیست، برنامهام مشخصه، اگه به شغل موردعلاقهام نرسم میرم رشتهی مورد علاقهام رو میخونم و مینویسم و شعر میخونم و میرقصم و نون دلم رو میخورم و اگه بیپول شدم میرم سراغ یه شغل ملالانگیز که هیچوقت آرزوی هیچکس نبوده، با کسی که دوستش دارم زندگیم رو تو یه خونهی کوچولو که حیاطش، حیاط نیست و باغه شروع میکنم، ظهرها هویجپلو میخوریم و عصرها کیک میپزیم و با چایی میخوریم و فولکس واگن سبزآبی میخرم و میرم دور ایران رو میزنم و توی شهرم اولین کتابفروشی رو راه ميندازم و بهدنیا کلمات سفر میکنم و نوکریشون رو میکنم و زندگی میکنم. زندگی میکنم، زندگی. زندگی!چندین روز این مدلی، پر از شوق زندگی ام ولی میدونم که چقدر مودم روی آبه و اصلا از این بابت مطمئن نیستم که فردا صبح، موقع بیدار شدن قراره چه حس و حالی داشته باشم. میدونم بعید نیست دختری با خصوصیات بالا بخوابه و دختری دارای بدترین دوستهای جهان و بدترین خانوادهی جهان که آیندهی تیر و تار و مبهم و ترسناکی داره از خواب بیدار بشه و از تختش نیاد پایین و حتی ذرهای برای یادگرفتن شوق نداشته باشه و به کلمات فکر نکنه. این روزهای صفر و صد چندین ساله که داره شکنجهام میکنه. ولی میدونی؟ اگه مطمئن باشی که فردا قراره به اندازهی امروز خوشحال باشی، خوشحالیت رو دو دستی نمیچسبی. من چند روزه که موهام شونه نخوردن، کثیف و ناراحتم. برخلاف چیزی که جهان فاسد مردم از یه کنکوری انتظار داره، درس نمیخونم! ان, ...ادامه مطلب
کامنتی که از یکی از دوستان زیبا دریافت کردم باعث شد که بخوام چند خطی درمورد خودم، برای کسانی که فقط از همین وبلاگ باهام در ارتباط بودن و طبیعیتا الان نیستن بنویسم. من این روزا یه جایی دور از همه ی شلوغ بازیای سال های گذشته، هنوز می نویسم. همه چیز رو با تمام جزئیات. ولی چون هیچ چیز به اندازه ی "نوشتن" به من آسیب نزد، ترجیح میدم برای آدمای غریبه بنویسم. و هیچوقت با غریبه هایی که خاطراتم رو میخونن دوست نشم. شما هم اگه یه روز خاطرات دوست قدیمیتون رو پیدا کردید، بخونید. ولی یه آدم غریبه باشید که داره خاطرات یه غریبه ی دیگه رو میخونه. من نزدیکای هجده سالگی وایسادم. دیگه فاطمه ی سیزده ساله ی سرخوش و خندان نیستم که با شوق از معاون مدرسه اش براتون تعریف میکرد و قاه قاه به سوتی های خودش میخندید و از اسکل بازیاش با دوستاش و زیر بارون آهنگ خوندن میگفت. نه دیگه اون دختر جیغ جیغوی چهارده ساله ام که توی دنیای کوچیک خودش در به در دنبال راست و دروغ میگشت، نه پانزده ساله ام که از همه چیز عصبانی باشم و به تمام کائنات فحش های زشت جنسی بدم. این روزا صبح های چهارده ساله ام، بعد از ظهرها سیزده ساله و شب های پانزده ساله. آخر هفته ها هم شانزده ساله میشم. یادم نیست اون روزا چقدر این مدلی زندگی میکردم . ولی این روزا زندگی کولی واری دارم. موهای ژولیده ام توی صورت و پیشونی بلندم ریخته شده، هودی های کهنه و نخ نما و رنگ و رو رفته ام رو می پوشم، قهوه های فوری برای خودم درست میکنم و مشغول کار و زندگی میشم. هنوز از مدرسه رفتن لذت می برم. همه ی ساعت هایی که توی مدرسه هستم رو در آغوش میگیرم و ساعت رو سفت توی مشتم نگه میدارم که دیرتر بگذره و این روزای آخر تموم نشه. هنوز مثل قدیم ها نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم و , ...ادامه مطلب
دوستت داشتم. به اندازه ی تاب بازی وسط یه روز فروردینی خنک، به اندازه ی وقتایی که بعد از مدرسه هنزفری رو میچپونم توی گوشم و صدای چاوشی رو تا ته زیاد میکنم، به اندازه کلاس علوم و فنون (در این مورد شک دارم. شاید یر به یر باشید.)، به اندازه ی پریمیر لیگ و همه چیزای خوبی که منو تا الان به این دنیا وصل کرده. من خیلی دوستت داشتم. دوستت داشتنت رو بیشتر از خودت دوست داشتم. ولی تو منو حتی اندازه ی یه غروب جمعه ی دلگیر هم دوست نداشتی. من برات یه آدمی بودم مثل بقیه که برای فراموش شدن اومدن. این ناراحت کننده بود. حساب روزای رفتنت از دستم در رفته. ولی خیلی گذشته، اونقدری که من از یه دختر بچه ی کوچولو تبدیل شدم به اونی که کم کم داره بساط کنکورشو پهن میکنه. راستش کنکور همیشه برام آخر بزرگ شدن بود. همهش میگفتم بزرگ بشم یادم میره. ولی هنوز یادم نرفته و علاقه به تو رو هرروز دارم با خودم اینور و اونور میکشم. نمیدونم. شاید دارم اشتباه میکنم. آخه بچهتر هم که بودم فکر میکردم کلاس چهارم آخر بزرگ بودنه. ولی نبود. از اون بزرگترم شدم. بخوانید, ...ادامه مطلب
شما که میگن خیلی وقته میشناسیدش، نمیدونید فاطمه ی کوچولو و خوشحال سال نود و شش و نود و هفت و هزار و چهارصد کجا جا مونده؟ آخرین باری که دیدمش ساعت شش صبح داشت مسواک میزد و رو به آیینه به چشمای گود افتاده اش و چیزایی که این مدت بهش گذشته بود نگاه میکرد. داشت میمرد ولی برای زندگی کردن دست و پا میزد. همه چیزش رو از دست داده بود ولی ماجراش مثل اون قماربازی شده بود که مولانا توصیف کرده. بین خودمون بمونه بهم گفت بزرگترین قمارهای زندگیش رو باخته. برام تعریف کرد مورد اعتمادترین آدم زندگیش چطور براش تموم شده. امنترین نقطه ی جهانش رو چطور با دستای خودش نابود کرده، از بهترین دوستاش چطوری فاصله گرفته.همه چیز رو در گوشم تعریف کرد. آروم، زیر لب. اشکم تو چشمام جمع شد. بین لایههای آب تصویر اون آدمی رو دیدم که چند وقت پیش که خیلی وقت پیش نبود نوشت: آخرین باری که انقدر خوشحال بودم اردیبهشت ٩٨ بود، خدایا دمت گرم. دیگه ازش خبر ندارم. بعد از اون گمش کردم. فکر کنم آخرین بار سر کلاس بود که دیدمش. دیدم چطور خودش رو روی زمین میکشید برای ادامه دادن، برای کم نیاوردن. امیدوارم هنوز زنده باشه. امیدوارم بهزودی جنازه اش پیدا نشه. امید؟ مگر جهان با غم، به ناامید شدن امیدوار شود. بخوانید, ...ادامه مطلب
توی جای تنگ و کوچیک همیشگیمون به لحاف های کهنه که بوی نا میداد تکیه زده بودیم. نور کم رمق زرد اونقدری بود که فقط بتونیم بگیم داریم می بینیم. نمیشد دقیق گفت چی رو؟ شروع کرد به حرف زدن. گفت تو تلخی، منفی نگری، زندگی رو بد می بینی. تو رو من تاثیر گذاشتی، باعث شدی منم تلخ بشم. تمام داشته های ظاهریم رو به رخم کشید و گفت که بی خودی غمگینم. حرف زد و هر دقیقه بیشتر از قبل منو خرد کرد. به اندازه ی در و دیوارای چهل ساله ی اون جای تنگ و تاریک خسته بودم، حرفاش انگار سطل سطل آب بهم پاشید . نمور و نرم شدم. بعد از سال ها تمرین کردن دیوار بودن، وقت فروپاشی رسیده بود انگار!میدونستم که داره سال ها حرف های فرو خورده ی خودش و تمام آدم های دور و برم رو بهم میگه. من تلخم. من همیشه تلخ و غمگین بودم. همیشه حرفام بوی غم و خشم داده و میده. خواهد داد؟ نمیدونم! در صورتی که خط آخر پست قبل محقق بشه، خیر! غم با من زاده شده عزیزان. نه فقط من، (به قول علیرضا قربانی تو اون آهنگ خفنش) وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید خدا غم پاش رو برداشت و گرفت رو به ما! به مقدار لازم پاشید و پاشید. بابا مگه ما اومدیم تو این دنیا برای تفریح؟ اگه قرار بود اینجا بهمون خوش بگذره که خدا مگه بیکار بود این همه منت خاک رو بکشه تا بعد کلی ناز و عشوه لطف کنه بیاد (اشاره به اون داستان معروف نجم دایه) ، کرور کرور آب بریزه توش تا گِل بشه. بعد حالا یکم عشق بریزه اینور اونورش و هم بزنه . بعد حالا تازه ماجرا شروع میشه، یکی یکی برای این آدمیزاد کوه رو خلق کن، دریا رو خلق کن، اینو خلق کن، اونو خلق کن. اگه قرار بود تهش اون غم رو نپاشه که خب بهشت رو داشت! نیازی به این همه بدبختی و عرق ریختن نبود! فکر کن این همه بشینی به قول معلم ادبیاتمون بنا, ...ادامه مطلب
امشب پرسپولیس قهرمان نشد. آخرین باری که یادمه پرسپولیس قهرمان نشد کلاس پنجم دبستان بودم. ده یازده سالم بود. اون روزا فوتبالی نبودم، فقط فوتبال نگاه میکردم و پرسپولیسی بودم. وقتی اشکای بازیکنا تو زمین و تشویق هوادارا رو دیدم بغضم گرفت، ولی روم نشد گریه کنم. صبح رفتم مدرسه و همهجا حرف فوتبال بود و استقلالیا از قهرمان شدن استقلالی که اصلا ربطی بهشون نداشت خوشحال بودن. نمیدونم چند سال از اون شب گذشته. شش سال؟ یه شب تو همین شش سال گذشته، من تو اوج تینجیری مات و مبهوت این مستطیل سبز و اون یازدهتا بازیکن خفن قرمز پوش شدم، یهجوری مجذوبشون بودم که انگار وفادارترین و دوستداشتنیترین بازیکنای دنیا تو تیم من جمع شدن. مسخره بازیهایی که با جام در می آوردن چشمام رو قلبی قلبی میکرد، با هر خبری که از تیمم میاومد مود یه روزم تغییر میکرد و... حالا نَقل این قصهها نیست. خواستم بگم عشق به یه تیم فوتبال یکی از عجیبترین حسهاییه که یه آدم میتونه تجربه کنه. میدونی اعصابت رو خورد میکنه، این پرسش انکاری معروف که میگه چیش به تو میرسه رو شبایی که بعد از قهرمانی در حالی که گلوت میسوزه، سرتو رو بالش میذاری با تمام وجود درک میکنی، یهو به خودت میای میبینی اثری از اون تیم رویایی که بازیکنانش دلت رو برده بودن، وجود نداره، میبینی تک تک بازیکنایی که ازشون قدیس ساخته بودی و حتی بهخاطر اونا به اون تیم علاقه پیدا کردی گذاشتن و رفتن. حتی به بدترین شکل ممکن. تو موندی و یه لوگو و یه وابستگی عجیب و غریب که نمیدونی چیه و از کجا اومده. انگار یه فنر بهت وصل کرده باشن، باز ساعت بازی که میشه میری ترکیب تیم رو میبینی و میشینی پای تلوزیون. حتی اگه اون شور و اشتیاق روزای اول رو نداشته باشی. خاصیت عشق همی, ...ادامه مطلب
بلاخره هوا منت گذاشت سر ما و در اواخر آبان، سرد شد☺️یک چهارشنبه ی دل انگیز، توی هوا لندن طور که از شدت ابری بودن هوا نیاز به روشناییه، هودی مورد علاقه ام رو پوشیدم و پتو رو تا خرتناق کشیدم بالا., ...ادامه مطلب
اینجا مینویسم تا یادم بمونه توی پونزده سالگی روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنم:)))))), ...ادامه مطلب
ما از این شهر غریبه بی تفاوت کوچ کردیم، از رفیقا زخم خوردیم تا یه روزی برنگردیم:).... خونمون رو دوشمونه ما یه آهِ دورگردیم، ما واقعا باهم چه کردیم؟:), ...ادامه مطلب
فقط خواستم بگم اگه اون صدگیگ نت رایگان رو بهتون دادن و میخواین فیلم دانلود کنید، برید از آپارات و سایتای داخلی دانلود کنیدD: اینطوری میتونید جای 100 گیگ 400گیگ فیلم داشته باشین:))), ...ادامه مطلب
انصافا هیچوقت فکر نمیکردم یه روز دلم برای روزای روتین زندگیم تنگ بشه.. دلم برای تک تک ثانیه های روزای تکراریِ حال بهم زنم تنگ شده! برای اینکه از ساعت شش با قیافه ی داغون از خواب بیدار بشم،موهامو شونه , ...ادامه مطلب