کرونا مرسی:)

ساخت وبلاگ

انصافا هیچوقت فکر نمیکردم یه روز دلم برای روزای روتین زندگیم تنگ بشه..

 

دلم برای تک تک ثانیه های روزای تکراریِ حال بهم زنم تنگ شده!

 

برای اینکه از ساعت شش با قیافه ی داغون از خواب بیدار بشم،موهامو شونه بزنم و گوجه ای کنم

 

همونطور که کتابامو میریزم تو کوله ام مثل همیشه زیر لب چندتا فحش نثار زندگی کنم

 

برم چایی رو از دست مامانم بگیرم=) و همشو یه نفس سر بکشم...

 

از استرس امتحان یه ساعت دیگه بگا برم:)... اعصابم خورد بشه از اینکه فلان مبحثِ فلان درس رو نمیفهمم....

 

چقدر از مسیر خونه تا مدرسه متنفر بودم...ینی در واقع حالم از اون مسیر کوتاه بهم میخورد=)

 

نمیدونم...شاید آخرین باری که اون مسیر رو پیاده گز کردم آرزو کردم هیچوقت دیگه تو سال 98 اون جاده رو نبینم و مرغ آمین بالای سرم آمین گفت:)

 

دوباره در کلاس رو باز کنم و از اینکه مجبورم یه روزِ دیگه همچین آدمایی رو تحمل کنم یه آهِ از ته دل بکشم:)

 

مثلا فاطمه یه سلام کش دار بهم بده:) تمام خستگی دیشب نخوابیدنم در بره:)

 

راستی داره میشه سه هفته که ندیدمش...چطور این روزا بدون سلام کش دارِ فاطمه گذشت؟...

 

سویوشرت بنفشم رو بزارم رو میز و با فاطمه بریم صبگاه:)

 

زیر لب غرغر کنم که باز قراره این اقدس بیاد زر بزنه...

 

الان که فکر میکنم اقدس هم جذاب بود:)... در و دیوارای مسخره ی نمازخونه هم خوشگل بود.

 

همچیز خیلی دلبر بود اون روزا:)...

 

چپ دست بیاد یه سری حرف بلغور کنه و من باز هم از این همه تکرارِ یک تکرار خسته بشم.

 

دوباره برامون سرودی که سه سال پشت هم هرروز صبح مثل سرود حیوانات انگلیس "کتاب قلعه ی حیوانات" خوندیم رو بزارن و مجبورمون کنن بخونیم و به برکتِ صلوات بر محمد و آل محمد بریم کلاس:)))))

 

تو کلاس درحالی که دارم قندیل میزنم سویوشرت بنفشمو دوباره بپوشم و مثل کبک سرمو بکنم تو کتاب و بلند بلند درسا رو مرور کنم=)

 

دبیر بیاد سر کلاس...بچه ها رو صدا بزنه برای پرسش، هی نرن برای جواب دادن و صفر بگیرن و من حرص بخورم که اینا برای چی میان مدرسه و این همه اکسیژن مصرف میکنن؟:)

 

بعد دبیر از رو صندلیش بلند بشه و شروع کنه درس دادن و من با تک تک سلول هام اون درسا رو گوش کنم و لذت ببرم و کیف کنم=)

 

زنگ تفریح بخوره و منو فاطمه طبق عادت همیشگی بریم توی دروازه بشینیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم...نفهمیم چطور زنگ تفریح گذشت و وقتی زنگ خورد چشمامونو گرد کنیم که ما الان اومدیم لامصبا=)))

 

دوباره کلاس...کلاسی که گاهی حالم از در و دیواراش بهم میخورد=))

 

و...و...و...

 

ساعت یه رُب مونده به یک بشه و صدای اذان تو سالن بپیچه و با صدایی که از ته چاه درمیاد بگم من حال ندارم نماز بخونم=| اما بلند بشم و چادرمو سر کنم و راهمو سمت نمازخونه کج کنم=|

 

نماز تموم بشه و کوله ام رو بردارم و منتظر فاطمه بمونم و باهم تا جلوی در مدرسه بریم...

 

اون بهم بگه: میری اونور خیابون مواظب باش ماشین زیرت نکنه لباس مشکی ندارم:))))

 

دوباره اون مسیر رو بگیرم و برم...، برسم خونه! خسته! کوفته! له! جنازه!

 

تازه به درسا و امتحانای فردا فکر کنم و بگم خدایا دیگه خسته شدم!! من دیگه توانِ اینهمه اینور اونور دویدن ندارم:)))

 

درس بخونم،درس بخونم،هی درس بخونم تا عصر بشه!

 

تمام دلخوشیم بشه اینکه الان پرسپولیس بازی داره=))))

 

بعد یادم بیفته که تو زندگیم دلخوشی از این بزرگتر ندارم و غصه بخورم:)...

 

بشینم جلوی تی وی، هی علیپور گل نزنه...هی من بهش فحش بدم!

 

هی رادو سیو کنه من ذوق کنم=))

 

از دقیقه ی هفتاد به بعد به زمین و زمان و اینور و اونور فحش بدم و تهش مثل همیشه نعره بزنم من از فوتبال متنفرمممم:))))

 

فوتبال تموم بشه و دوباره کتاب بگیرم دستم و دلم پیشِ فیلمایی باشه که ندیدم و نمیتونم ببینم بخاطر این درسای کوفتی...

 

تا شب هلاک بشم از خستگیِ خوندن و نوشتن...ساعت یازده بدون اینکه بفهمم رو تخت بیهوش بشم:)))

 

نصف شب از استرس اینکه صبح شده بیدار بشم...بعد سرمو بالا بگیرم و بگم خدایا...آخه اینم زندگی بود واس ما ساختی؟:)))))

 

و دوباره از اول...

 

دلم برای تمام پاراگراف هایی که تو این پست نوشتم (و ننوشتم)  تنگ شده!

 

همه چیز خیلی خوشگل بود و من نمیدونستم!

 

خدایا اگه میخواستی تنبیه کنی بنظرم دیگه ادب شدیم...بسه خداجان! بسه:)

 

فهمیدم تا اتفاقات بد نیفته اتفاقات معمولی به چشم نمیان:)

 

زندگی جان بخاطر تموم اون فحشایی که موقع ریختن کتابام تو کوله نثارت کردم معذرت میخوام:)

 

تو خوب تر از اون چیزی بودی که منِ احمق فکر میکردم...

 

خداجان بخاطر تمام ناشکری هام شرمنده ام!

 

خوب زدی پس گردنِ من و خیلیای دیگه:))))

 

چقدر تو زندگیامون به یه کرونا نیاز داشتیم...!

 

کرونایی که بیاد بگه اون روزایی که با اخم تَخم به امید روزای خوب میگذروندی، عمرت بود که داشت جلو چشمت تباه میشد و تو نمیفهمیدی!

 

کاش هر مدت یبار یه کرونا ما رو به خودمون بیاره=))))

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 22 اسفند 1398 ساعت: 16:48