برون از دیدهها، منزلهی بگزیدهام., ...ادامه مطلب
کرونا که اومد، همهمون تو قرنطینه دلتنگ سادهترین چیزهای زندگی شدیم. ولی انقدر طولانی شد، که به خودمون اومدیم دیدیم به این سبک زندگی هم عادت کردیم حتی. آدمیزاد بندهی عادته. من این روزا نسبت به همهچیز همین حس رو دارم. دلم میخواد یکم برنامه بریزم و یه ساعت توش درس خوندن نباشه. دلم لک زده برای اینکه یهجای برنامهام بنویسم اتو کردن لباس. دیدن یه قسمت از فلان سریال. دلم میخواد یکم بیام بیرون از این همه ملال. از این همه برنامهای که انسان بودن من رو به رسمیت نمیشناسه و حتی تایم برای حموم رفتنم نداره. ته حالی که بهم میده یه رب استراحت بین درسهاست. گاهی دچار یاس میشم که واقعا این چیزی بود که تو میخواستی؟ در نیمهی اول هجده سالگی پوستم شل و وارفته و پر از جوش شده، زیر چشمهام گود و سیاه شده و هرروز دارم کورتر از روز قبل میشم. ولی خب گر در طلبت رنجی، ما را برسد شاید. من برای چیزی جنگیدم که چند سال توی سرم بود. من برای درآمد بیشتر، موقعیت اجتماعی بالا و شغل خفن تلاش نکردم. من برای معنا جنگیدم و حالا چند قدم دیگه بیشتر نمونده. میتونم بگم این تمام من بود. بهعنوان یک انسان. اگر شد آدم خوشحالتری خواهم بود. اگر نه، خودم رو به جریان زندگی میسپارم. لباسهام رو اتو میکنم و سریال میبینم. اصراری به داشتن چیزی که برام مقدر نشده ندارم. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز آخرین روز هزار و چهارصده. آخرین ساعات در واقع. خسته از خونه تکونی و منتظر ناهارم. هنوز بوی تمیزی نپیچیده توی اتاقم ولی تا دلت بخواد بوی باهار میاد. آفتاب خودش رو روی فرش آبی اتاقم پت و پهن کرده و هرچند دقیقه یهبار بوی تند شکوفههای لیمو میپیچه توی اتاقم. من این روزای آخر طبق رسم هرسال، روز آخر رو میذارم کنار روز اول تا حساب تمام روزهای سال دستم بیاد. هزار و چهارصد و یک چی به من اضافه کرد؟ همهچیز. هزار و چهارصد و یک یه دختر فرسوده و ترسو تحویل گرفت و آدمی پر از جسارت و بیپروا تحویل داد. و همین کافیه تا بگم دوستش داشتم. بهخاطر همهی چیزهایی که بهم داد. حتی تمام زخمهای عمیقی که روی تنم از هزار و چهارصد و یک به یادگار موند برام بوسیدنیه. چه برسه به زیباترین لحظاتم زندگیم که برام رقم زده. و شگفت انگیزترین آدمای جهان که بهم هدیه کرد. امسال من از عشق سرریز شدم. زندگی کردم. اصلا توی زندگی شنا کردم و با تک تک سلولهام زندگی رو حس کردم. کمتر حرف زدم و بیشتر زندگی کردم. نمیخوام همهش رو به سال نسبت بدم و ازش تشکر کنم. نود درصدش رو مدیون خودم بودم. بابت همهی تلاشهایی کردم و جونهایی که کندم و آدمایی که رها کردم. تنها احساسی که این دم آخری اذیتم میکنه، احساس شرمه. خجالت از تمام خونهایی که روی آسفالت این خیابونها ریخته شد و چشمان مشتاقی که برای همیشه خاموش شد. ولی همچنان ادامه میدم. چون جز این چارهای نیست. با تمام نفرت و خشمی که توی قلبم جمع شده، میرقصم و میخندم. حتی بهجای اونهایی که نیستن. تا تمرینی باشه برای صبح آزادی و خاری باشه به چشم قاتلان آزادی. اولین سکانسی که از امسال یادم مونده یکی از شبهای فروردین بود. ماه رمضان بود. هوا کم و بیش خنک بود. لامپ اتاقم سوخته, ...ادامه مطلب
کامنتی که از یکی از دوستان زیبا دریافت کردم باعث شد که بخوام چند خطی درمورد خودم، برای کسانی که فقط از همین وبلاگ باهام در ارتباط بودن و طبیعیتا الان نیستن بنویسم. من این روزا یه جایی دور از همه ی شلوغ بازیای سال های گذشته، هنوز می نویسم. همه چیز رو با تمام جزئیات. ولی چون هیچ چیز به اندازه ی "نوشتن" به من آسیب نزد، ترجیح میدم برای آدمای غریبه بنویسم. و هیچوقت با غریبه هایی که خاطراتم رو میخونن دوست نشم. شما هم اگه یه روز خاطرات دوست قدیمیتون رو پیدا کردید، بخونید. ولی یه آدم غریبه باشید که داره خاطرات یه غریبه ی دیگه رو میخونه. من نزدیکای هجده سالگی وایسادم. دیگه فاطمه ی سیزده ساله ی سرخوش و خندان نیستم که با شوق از معاون مدرسه اش براتون تعریف میکرد و قاه قاه به سوتی های خودش میخندید و از اسکل بازیاش با دوستاش و زیر بارون آهنگ خوندن میگفت. نه دیگه اون دختر جیغ جیغوی چهارده ساله ام که توی دنیای کوچیک خودش در به در دنبال راست و دروغ میگشت، نه پانزده ساله ام که از همه چیز عصبانی باشم و به تمام کائنات فحش های زشت جنسی بدم. این روزا صبح های چهارده ساله ام، بعد از ظهرها سیزده ساله و شب های پانزده ساله. آخر هفته ها هم شانزده ساله میشم. یادم نیست اون روزا چقدر این مدلی زندگی میکردم . ولی این روزا زندگی کولی واری دارم. موهای ژولیده ام توی صورت و پیشونی بلندم ریخته شده، هودی های کهنه و نخ نما و رنگ و رو رفته ام رو می پوشم، قهوه های فوری برای خودم درست میکنم و مشغول کار و زندگی میشم. هنوز از مدرسه رفتن لذت می برم. همه ی ساعت هایی که توی مدرسه هستم رو در آغوش میگیرم و ساعت رو سفت توی مشتم نگه میدارم که دیرتر بگذره و این روزای آخر تموم نشه. هنوز مثل قدیم ها نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم و , ...ادامه مطلب
توی جای تنگ و کوچیک همیشگیمون به لحاف های کهنه که بوی نا میداد تکیه زده بودیم. نور کم رمق زرد اونقدری بود که فقط بتونیم بگیم داریم می بینیم. نمیشد دقیق گفت چی رو؟ شروع کرد به حرف زدن. گفت تو تلخی، منفی نگری، زندگی رو بد می بینی. تو رو من تاثیر گذاشتی، باعث شدی منم تلخ بشم. تمام داشته های ظاهریم رو به رخم کشید و گفت که بی خودی غمگینم. حرف زد و هر دقیقه بیشتر از قبل منو خرد کرد. به اندازه ی در و دیوارای چهل ساله ی اون جای تنگ و تاریک خسته بودم، حرفاش انگار سطل سطل آب بهم پاشید . نمور و نرم شدم. بعد از سال ها تمرین کردن دیوار بودن، وقت فروپاشی رسیده بود انگار!میدونستم که داره سال ها حرف های فرو خورده ی خودش و تمام آدم های دور و برم رو بهم میگه. من تلخم. من همیشه تلخ و غمگین بودم. همیشه حرفام بوی غم و خشم داده و میده. خواهد داد؟ نمیدونم! در صورتی که خط آخر پست قبل محقق بشه، خیر! غم با من زاده شده عزیزان. نه فقط من، (به قول علیرضا قربانی تو اون آهنگ خفنش) وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید خدا غم پاش رو برداشت و گرفت رو به ما! به مقدار لازم پاشید و پاشید. بابا مگه ما اومدیم تو این دنیا برای تفریح؟ اگه قرار بود اینجا بهمون خوش بگذره که خدا مگه بیکار بود این همه منت خاک رو بکشه تا بعد کلی ناز و عشوه لطف کنه بیاد (اشاره به اون داستان معروف نجم دایه) ، کرور کرور آب بریزه توش تا گِل بشه. بعد حالا یکم عشق بریزه اینور اونورش و هم بزنه . بعد حالا تازه ماجرا شروع میشه، یکی یکی برای این آدمیزاد کوه رو خلق کن، دریا رو خلق کن، اینو خلق کن، اونو خلق کن. اگه قرار بود تهش اون غم رو نپاشه که خب بهشت رو داشت! نیازی به این همه بدبختی و عرق ریختن نبود! فکر کن این همه بشینی به قول معلم ادبیاتمون بنا, ...ادامه مطلب
امشب پرسپولیس قهرمان نشد. آخرین باری که یادمه پرسپولیس قهرمان نشد کلاس پنجم دبستان بودم. ده یازده سالم بود. اون روزا فوتبالی نبودم، فقط فوتبال نگاه میکردم و پرسپولیسی بودم. وقتی اشکای بازیکنا تو زمین و تشویق هوادارا رو دیدم بغضم گرفت، ولی روم نشد گریه کنم. صبح رفتم مدرسه و همهجا حرف فوتبال بود و استقلالیا از قهرمان شدن استقلالی که اصلا ربطی بهشون نداشت خوشحال بودن. نمیدونم چند سال از اون شب گذشته. شش سال؟ یه شب تو همین شش سال گذشته، من تو اوج تینجیری مات و مبهوت این مستطیل سبز و اون یازدهتا بازیکن خفن قرمز پوش شدم، یهجوری مجذوبشون بودم که انگار وفادارترین و دوستداشتنیترین بازیکنای دنیا تو تیم من جمع شدن. مسخره بازیهایی که با جام در می آوردن چشمام رو قلبی قلبی میکرد، با هر خبری که از تیمم میاومد مود یه روزم تغییر میکرد و... حالا نَقل این قصهها نیست. خواستم بگم عشق به یه تیم فوتبال یکی از عجیبترین حسهاییه که یه آدم میتونه تجربه کنه. میدونی اعصابت رو خورد میکنه، این پرسش انکاری معروف که میگه چیش به تو میرسه رو شبایی که بعد از قهرمانی در حالی که گلوت میسوزه، سرتو رو بالش میذاری با تمام وجود درک میکنی، یهو به خودت میای میبینی اثری از اون تیم رویایی که بازیکنانش دلت رو برده بودن، وجود نداره، میبینی تک تک بازیکنایی که ازشون قدیس ساخته بودی و حتی بهخاطر اونا به اون تیم علاقه پیدا کردی گذاشتن و رفتن. حتی به بدترین شکل ممکن. تو موندی و یه لوگو و یه وابستگی عجیب و غریب که نمیدونی چیه و از کجا اومده. انگار یه فنر بهت وصل کرده باشن، باز ساعت بازی که میشه میری ترکیب تیم رو میبینی و میشینی پای تلوزیون. حتی اگه اون شور و اشتیاق روزای اول رو نداشته باشی. خاصیت عشق همی, ...ادامه مطلب
انقدر چیزای جالب و هیجان انگیز تو این دنیا برای تجربه کردن هست، که اصلا عاشقی کدوم خریه؟ از تمام عشقای آبکی، تمام فیلما و کتابای عاشقانه، از هرچی که مربوط به این عشقای آب دوغ خیاری میشه با تمام وجودم , ...ادامه مطلب
آهنگ شهر حسودِ زندوکیلی رو از همون روزی که منتشر شد داشتم و خیلی که دلم میگرفت گوش میدادم:)... ولی نمیدونم چرا چندروز پیشا که پلی کردم، یه چیزایی بین تار و پودای صدای زندوکیلی شنیدم که هیچوقت نفهمیده بودم=| کلمه به کلمه ی این آهنگ وصف حالِ این روزای ماست:)... نمیدونم شاعر اون آهنگ کیه ولی دمش گرم:|, ...ادامه مطلب
متاسفانه دارم خودمو با درس خوندن پاره میکنم:/ و چاره ای جز این ندارمD: البته از درس پاره شدن من ینی اینکه امروز یه درس دینی و یه درس عربی خوندم:)))))) کلی کار عقب مونده دارم و گذاشتمشون برای فردا...:/, ...ادامه مطلب
آقای گلر لیورپول نمیدونم کدوم خری هستی:/ ولی تو این دو سه تا بازی ای که من از لیورپول دیدم فهمیدم اندازه ی گاو نمیفهمی گرااااز=| از سر شب نشستم دارم فوتبال میبینم اون ده تا بازیکن بدبخت صد دقیقه عین , ...ادامه مطلب
به معنای واقعی کلمه! اقرار نمی کنم....کتابامو که می بینم میخوام روشون بالا بیارممن دیگه خسته شدم=| کلا دی ماه تاریک و شومی برام گذشت.برعکس پارسال که خیلی بهم خوش گذشت.فکر نمی کردم این روزا انقدر حال, ...ادامه مطلب
من تا همین چند ماه پیش ایرانو دوست نداشتم! به امید اینکه یه روزی از این قفس آزاد میشم وفلان زندگی میکردم:/در حقیقت کشورم اندازه ی پشم برام مهم نبود=| شاید تحت تاثیر چیزایی که میخوندم،آدمایی که باهاشون, ...ادامه مطلب
واقعا که نماینده ی کلاس بودن پست حال بهم زنیه=| هی از اینور بدو اونور از اونور بدو اینور!! مخم داره از هم میپاچــه...به معنای واقعی کلمه:) واقعا خسته شدم.همه ی بدبختیا یه طرف...این دنبال چپ دست جان دو, ...ادامه مطلب
متاسفانه حس هرکاری رو دارم به جز بلاگفا اومدن و نوشتن:)این قطع شدن نت خیلی به نفعم بود!قبل از قطع شدن نت اگه یادتون باشه گفتم که درحال ترکم=| انصافا هم نیم ساعت ظهر،نیم ساعت شب قبل از خواب سرمو با گوش, ...ادامه مطلب
من شدیدا نیاز دارم یکی وابسته های پیشین و پسین رو خیلی خیلی کامل و جامع،یعنی در حد تست کنکور خیلی ساده برام توضیح بده!! چند تا سوال هم دارم خیلی خیلی ممنون میشم اگـه بهم کمک کنید!!+متمم ها در جمله (مث, ...ادامه مطلب