تو آمده ای جان به لب من برسانی!

ساخت وبلاگ

این چند روز در خسته ترین حالت ممکن بودم.

کلا از نیمه اردیبهشت به بعد دیگه انرژی قبل رو ندارم برای زندگی کردن!

خسته میشم واقعا و بنظرم باید تعطیلات عید تو اردیبهشت بود.

از اول اردیبهشت هوا ناجوانمردانه گرم شده...

از مدرسه که برمیگردم این آفتاب لامصب صاف میخوره تو مغز سرم!

پارسال اینجا بعدِ اهواز فکر کنم گرم ترین شهر ایران شد!

تازه جالبه بعد از چندین سال کش و قــــووووس تازه امسال

تعرفه ی برقمون رو طبق مناطق گرمسیری کردن

تو مدرسه هم این هفته کولر روشن کردن صاف نشسته بودم جلوش

قندیل بستم رسما...با دوتا از بچه ها جامون رو عوض کردیم!!

رفتیم تو حلق معلم! چارتا کلمه حرفم نمیتونیم بزنیم!!

دو هفته پیش دبیر قرآنمون بهم گفته بود خیلی تعریف پاورپوینتام رو شنیده!

میخواد یه پاورپوینت براش درست کنم برای جوجه

منم براش درست کردم بردم...

بعدِ کلی حمالی کردن تو این دو هفته تازه دوشنبه میگه

بیا چندتا کلیپ رو از فلش زیبا بانو"دبیر کار و فناوری" بریز رو فلشم!

ریختم رو فلشش میگه عه! اینا که اسم دارن:/

میگم خب یعنی چی؟! میگه میخوام اسمِ تهیه کننده رو عوض کنم.

یه نگاه عاقل اندر سفیهه ای انداختم بهش و تو دلم گفتم متقلب

انقدر تو این دو هفته که پیگیر کاراش بودم ازش نپرسیدم برای چی میخواد...

که همینطوری که داشتم با کامپیوتر کار میکردم یهو گفت:اینا رو برای پسرم میخوام.قربونش برم

بخدا اگـه جلو من قربون پسر گشادش نمیرفت بازم میفهمیدم خیلی دوستش داره

خلاصه اسم پاورپوینتا رو درست کردم.نوبت کلیپا شد

دلم میخواست زار زار گریه کنم

باید اول برش میدادم بعدش با یه برنامه ویرایش اسم تهیه کننده ی جدیدش رو مینوشتم!

زینب تو نمازخونه بود اومد کمکم.

دبیرمون گفت:پس من میرم سرِ کلاس...هرموقع کارت تموم شد تو ام بیا...

فقط حواست به فلشم باشه.چیزای محرمانه توش دارم.

سوالای امتحانِ خرداد عربی و دینی و قرآن

آغا منو میگی...سرگرم کار خودم بودم.

اصلا نفهمیدم چی گفت! فقط سرمو تکون دادم گفتم باشه حواسم هست

وقتی رفت.زینب یه نگاه بهم انداخت گفت شنیدی چی گفت؟!

گفتم:ها...نه! گفت:سوالای سه تا امتحانایی که قرار بدیم اینجاست!

تازه من به عمق فاجعه پی بردم

لامصب...خب بگو چیزای محرمانه دارم:( برای چی میگی چی دارم آخه؟!

اصلا برای چی ما رو با سوالای امتحانایی که قرارِ دو هفته دیگه بدیم تنها میذاری آخه؟؟:/

زینب گفت:بگرد پیداش کن! گفتم حرفشم نزن! من شب خوابم نمیبره...

موس رو ازم قاپید. نمیدونم فایلی که باز کرد همونی بود که میخواست یا نه!

ولی نذاشتم ببینِ:/

بهش گفتم حاجی ما که تهش میشینیم عینِ خر میخونیم...بزار لاقل وجدانمون راحت باشه

هیچی دیگه..قانع شد فایل رو بست!به ادامه ی کارمون رسیدیم...

هنوز باورم نمیشه چطوری تونستم از اون سوالا بگذرم

خلاصه نزدیک دو ساعت داشتم به کلیپ نیما خان ور میرفتم...

بعد خواستم برم تو دفتر فلشش رو بهش بدم!جلوی در وایساده بودم یهو AB اومد!

نفهمیدم از کجا اومد.ولی منو ندید...با زانو زد تو درِ دفتر

اعصاب نداشت بچـه.اینا همه اثرات همنشینی با اقدسِ...

خلاصه رفتم تو دفتر دوتا فلشا رو به دبیر دادم خواستم برم که گفت درِ زیبا بانو کجاست؟:/

گفتم عه! مگه زیبا بانو در داشت؟

گفت:آره بابا.مشکی بود!

سریع پریدم تو نمازخونه درِ فلشِ زیبا بانو رو از زیر میز کامپیوتر کشیدم بیرون:/رفتم بهش دادم.

امیدوارم حداقل نیما خان راضی باشهD:

امروز روزه نگرفتمیعنی پریود بودم

صبح صبحانه خوردم رفتم مدرسه که مثلا جلوی بچه هایی که روزه ان چیزی نخورم!

ده نفر کلا روزه نبودنهی من میگم اسم کلاس ما رو به جای نسترن

باید بزارن حزب الله لبنان شما باور نمیکنیدتازه اقدس هم اومد کولر رو خاموش کرد

فکر کنم بهش الهام شد اینا روزه نیستن

زنگ هنرم پیش چشم فسفری یجوری ضعیف ظاهر شدم که اصلا حالم از خودم به هم خورد!

نباید طراحیم رو پس میداد:( من فقط به فاطمه گفتم یه قسمتیش رو بزنه!

ولی فاطمه از لج همه اش رو سایه زد. چشم فسفری ام فهمید.

بدون اینکه چیزی بگه برگه رو با یه حالتی خاصی گرفت سمتم!

لعنت بهم که یه دروغ نمیتونم مثل آدم بگم.

یه ذره دیگه اصرار میکردم با شناختی که ازم داشت نمره میداد...:(

الان مگه من بیکارم؟ خدا بگم چیکارت کنه فاطمه!!

دوسال نمره ی چهارده و سیزده ازش گرفتم ولی نذاشتم یه بار تحقیرم کنه

اعصابم خورد شد!!!

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 19 ارديبهشت 1398 ساعت: 12:00