:)

ساخت وبلاگ

اصلا اصلا وقت ندارم و باید تا ساعت هشت شب حداقل تفکر و ریاضی رو خونده باشم:)

ولی دلم میخواد بنویسمخب خب.

امروز زنگ کار و فناوری باز چندتا از بچه ها امتحان اکسل دادن!

منم از پشت همش بهشون میرسوندم:)

هر گند کاری میکردن تا حواس دبیر پرت میشد کنترلZ میگرفتم بهشون میگفتم ادامه بده

محدثه خواست امتحان بده برای بدست آوردن میانگین از فرمولای اکسل استفاده کرد.

گفت من فقط سام رو میشناسم و اونی که برای میانگینِ

دبیر گفت:پس مکس و مین برای چیِ؟:)

من یهو رو هوا گفتم: فکر کنم مکس بیشترین رو بدست میاره مین کمترین

امتحان کردیم؛درست بود بعد بقیه ی فرمولا رو همینطور گفتم اونام درست بود:)

اصلا فکر نمیکردم هنوز اون فرمولای مسخره یادم مونده باشه!!

یکم از خودم تعریف کنم:امروز فهمیدم خیلی ام خنگول نیستم

خلاصه زنگ دوم امتحان شفاهی قرآن داشتیم:)

من صبحی یادم افتاد بود لغت میپرسه:/

به فاطمه گفتم ببین من نفر دوتا مونده به آخرم! احتمالا 15 نفر اول رو این هفته امتحان بگیره:)

تو ام که اولین نفری خرشانس جان^^ من ادبیات میخونم تو قرآن

همینطوری داشتیم به صحبت های گهربارمون ادامه میدادیم که گفت

اول از بهترینا میپرسم...بعد یکم خوب ترا...بعد ضعیفا

خب خیالم راحت شد از اینکه جزو بهترینا نیستم:/

ولی بزرگوار نظر دیگه داشت و اولین گروه منو فاطمه و امامه رو امتحان گرفتD:

اول روخوانی خوندیم...بعد لغت:|

-انابو...

+رویانیدم

-نگاه عاقل اندر سفیه

+عه نه چیز....

-

+نمیدونم:(

ولی واسم منفی نذاشتD:

انقدر با انصافِ که مطمئنم بخاطر یه انابو نمره ام رو نمیاره پایین

بعدش با فاطمه یکم جر و بحث کردیم سر بوی عطرش

بعد محدثه اومد:) محدثه همون دختر بیخیال و گوگولی که باهم رفتیم برای زبانِ خوارزمی!

از کلاس زبانشون تعریف میکرد اصلا من فقط حسرت میخوردم:(

یه رفقای پایه ای داره لامصب!! برای روز معلم برای تیچرشون میخوان سوسک بخرن!

بعد کم کم زینب ها اومدن:) زینب ها دوستای شاسکول جدیدمون هستن:)

دوتا دختر باهوش و قدبلند و جالب.بعدشم چندتا دیگه بچه ها اومدن:)

درمورد درس خوندن حرف میزدیم...به دبیر ادبیات فحش میدادیم:)

از فامیلاشون میگفتن که بابای خرپول داشتن و رفتن کالیفرنیا پزشکی خوندن.

کم کم بحث کشید سمت آرزوهاشون.

فقط محدثه و زینب ها یه هدف مشخص داشتن!

من چقدر لذت می برم از هم صحبتی با اونایی که هدف دارن...چقدر این آدما خوبن

محدثه میخواد مهماندار هواپیما بشه و انصافا هم خیلی بهش میاد:)

زینب ها هم قرارِ پرستار بشن و اینو کل مدرسه میدونن

من بهشون گفتم چی بهم میاد؟:) گفتن دبیر ادبیات

و ما اصلا هیچ.نگاه فقط

انقدر رفتیم تو آینده و رویاهامون که فقط نیشمون تا بناگوش باز بود انگار تو این دنیا نبودیم:)

که یوهو زینب گفت:حالا بیخیال. به فکر امتحان ادبیات نیم ساعت دیگه باشین

همونطوری که دایره زده بودیم وسط نمازخونه و کتاب قرآن و ادبیات وسط پخش پلا بود

دو دستی زدیم تو کله هامون...هرکسی دنبال کتاب خودش میگشت!یه وضعیتی خلاصه:)

زنگ تفریح هـم که با یکی از بچه تله پاتی بازی کردیم

انقدهههه خوب بودبه هرچی فکر میکردم میفهمید:/

انقدر التماس کردم یوخ چیزای ناجور رو بلند نگه

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 126 تاريخ : يکشنبه 15 ارديبهشت 1398 ساعت: 3:28