تولدمان:)

ساخت وبلاگ

پس از یک هفته بیمـاری سخت و پدر درآر دوباره به زندگی عادی برگشتم:)

البته هنوز دوران نقاهت تموم نشدهD: ولـی فک نکنم دیگه فرصت بشه بیام بنویسم.

خب خبD: اول یه تشکر از همه ی رفقایی که لطف کردن و تولدم رو تبریک گفتن!

و ادامه ی داستان...

چهارشنبه ی هفته ی قبل که دینی داشتیم مشخص شد که هفته ی بعد هفت نفر کنفرانس دارن!

دبیر دینی "همون مژگان چشم رنگیِ" گفت:حالا که هفت نفر کنفرانس دارن

اون هفت نفر پول بزارن بستنی بخرن بزنیم دورهم:)

چون خودمم کنفرانس داشتم جوگیر شدم گفتم چهارشنبه تولدمه.خودم کیک میارم:/

گفت نع دیگه. اونا بستنی بیارن،تو ام کیک:|

خلاصه سه شنبه ساعت هشت شب درحالی آهنگ جانان ایوان پلی بود،خونه تنها بودم!

هر سه ثانیه سرفه میکردم و پشت بندش اشکام رو پاک میکردم

نریزه رو کاغذی که قرار بود فردا بگیرم دستم کنفرانس بدم!!

داشتم تحقیق میکردم که بهشتیان با چه زبانی با یکدیگر سخن میگویند...

که یوهو گوشیم و تلفن خونه باهم زنگ خورد!! دایی به تلفن خونه زنگ زده بود

بابابزرگم به گوشیم:/ گوشی رو برداشتم و بعد یک هفته با بابابزرگم حرفیدم:)

گفت فردا ساعت نه صبح میرسیم آرونD:

وقتی قطع کردم زنگ زدم به دایی که جواب نداد

خلاصه تا ساعت یک متن کنفرانس و پاورپوینت رو آماده کردم!

اصلا فرصت نشد حفظش کنم. صبح ساعت 5ونیم بیدار شدم:/

کلی خوندم و تقریبا دست و پا شکسته متن رو حفظ کردم!

ساعت هفت با سرعت نور وسایل رو ریختم تو کیفم، جعبه ی کیک رو برداشتم،رفتم مدرسه!

که نزدیکای مدرسه یادم افتاد به حول و قوه ی الهی برگه ی متن کنفرانس رو برنداشتم.

با اعصاب داغون رفتم سرکلاس:/ فاطمه گفت خاک تو سرت آدم روز تولدش خوش اخلاقه:/

بعدشم بهم کادو دادD: گفتم این دفعه مجسمه باشه خودمو با پرده های کلاس دار میزنم:|

ولی هشت کتابِ سهراب بودD:

تازه پررو بعدش میگـه مواظبش باش کتابِ همشهری ام رو هدیه دادم بهت

البته بعدش منم قضیه ی برگه ی کنفرانس رو بهش گفتم

و ریدم تو حال خوشش

زنگ تفریح رفتیم تو حیاط جلو در عزا گرفته بودیم که یوهو در حیاط باز شد...

و مامان مربـــآنم...برگه رو رو آوررررررد

همون وسط حیاط قر میدادیم قشنگD:

زنگ دوم که دینی داشتیم اول اجازه گرفتیم رفتیم نمازخونه با فاطمه تمرین کردیم!

قرار بود من درمورد بهشت بگم فاطمه درمورد جهنمD:

خدایی انقد وضعیتم خراب بود که گفتم باید از رو برگه بخونم!

ولی دوبار جلو فاطمه تقریبا خوب گفتم:) و به امید خدا رفتیم تو کلاس:)

اول فاطمه درمورد جهنم گفت! بعد نوبت من شدD:

چنان با اعتماد به نفس جلو کلاس وایسادم و شروع کردم که خودم باورم نمیشد

من از رو این متن فقط سه بار خوندم

چقدر عالی شد کنفرانـس:) و چقدر تشویقمون کردن

بعدشم دیگه بستنی خوردیم و کلی حال کردیمD:

که یوهو همه بچه ها جیغ زدن هپی برزدی تـــویــــو

ریختن سرم،بغل و بوس و تف تفD:

بعدشم داشتم کیکا رو میدادم به بچه ها کـه دی جی قاسمـی اومد وسط...

همونطوری میخوند و در آستانه ی قر دادن بود...

-قـلقلـی و فـرفریـه کمر باریـــک و قرتـــیه

کم کم دبیر خواست یه حرکتی بزنه...که در کلاس باز،

و اقدس یورتمه زنان وارد کلاس شد.

دی جی قاسمی خفه.

من در حالت اسلوموشن

و کلاس در سکوت مطلق

-خانوما مگه اینجا عروسیِ؟؟خودتون هیچی.بقیه ی کلاسا درس دارن:/

و تا یه رب همینطور زر زد و اومد گند زد بـه حالمون:|

همیشه پای یک اقدس در میان است:/

ولی بازم ما کم نیاوردیم و مثل بز ادامه دادیم

زنیکه گاو مسخره ی گند دماغ...

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 5:54