هموطن سلام:))

ساخت وبلاگ

 

یک دو ســـــه...

مربوط به هموطن حرف مربوط به سلام حرف مممم:))

من برگشتم...!

اصن انقد ماجرا داشتم که نمیدونم کدومو تعریف کنم.

یکشنبه. المپیاد ورزشی داشدیم

بعد چون ما زنگ آخر ورزش داشتیم همه رفدن خودشونُ سرگرم یه کاری کردن

منو فاطمه و آرمینام نشسته بودیم.

مسخره بازی در میاوردیم.

یهو کراشم"همون نهمی گوگولیِ"

اومد صدامون زد گفت برین کتابخونه!

آغا چشمتون روز بد نبینه...

دیدیم منصوره هم همونجاست.

گفدن باید تمام کتابای کتابخونه رو بریزین بیرون:/

به فاطمه گفتم چارتا جا به جا میکنیم از زیر کار در میریم باو

که AB اومد

مارو میگی. سه متر کتاب چیندیم رو هم بردیم بیرون

چون قبل از ما منصوره و دو سه تا از بچه ها یکم کتابا رو ریخته بودن تو نمازخونه

تا نگاش خورد به کتابایی که تو نمازخونه ریخته بودیم

جیغ زد گفت خاک تو سرررررم

اینجوری که این جیغ زد سه متر کتابا همه از دستم شوت شد پایین

تازه لغت نامه ی دهخدا افتاد رو پام

بعد با همون تنِ صدا گفت مدیر منو میکُشه!

ینی هممون قراره امروز کشته بشیم

آروم به فاطمه گفتم مدیر قراره با چی بکشتمون؟:|

فاطمه هم گفت با دماغ!!

وختی گفت با دماغ دیگه اشهد مُ خوندم

خلاصه!! اول سه چارتایی با خدمتکارمون فرشا رو جمع کردیم.

بعدش با دراورا آوردیم بیرونD:

خیلی سنگین بود

بعد یکی از بچه ها دونه دونه قفسه ی کتابا رو خالی کرد داد دستمون:/

هر قفسه ای که خالی میشه. خدمتکارمون و AB باهم میاوردن بیرون

باز خوبه. وگرنه آخرش مارو با پُرزای فرش نماز خونه جمع میکردن.

ینی یه چیزی میگم!!! یه چیزی میشنوید!!!

خیلی کتاب بود:/ خیلــــی:| تموم میشد مگه؟؟:|

وختی ام تموم شد...باید برمیگردوندیم سرجاش

AB ام که رفت!

ینی مانتوش دیدن داشتD:

یه خاک متحرک بود

مثل اسب همشو جمع کردیم:/

دو سه تا پونز رفت تو پامجورابم سوراخ شد!

اشکم در اومد!

کمرم دیه تا نمیشد

ولی همچنان بیستا بیستا کتاب میبردیم و میاوردیم.

یه پارچ آب نیاوردن کوفت کنیم:/

آخرش رفتم بطری آب خودمو خوردم

خلاصه ما راس ساعت دوازده و چهل پنج دقیقه.

دقیقا وقت نماز. نماز خونه رو مثل روز اولش تحویل دادیم:))

ینی له شدیم...

خیلی بود بخدااا

بعد اومدم خونه لباسامو انداختم تو ماشین..

رفتم تند تند حموم!

دوتا قاشق غذا خوردم و رفتم خونه خاله فرزانه:/

تولد ستایش و اینا.

همه ی مهمونا زیر ده سال بودن

زهرا موهای ستایشُ درست کرد. منم رفتم دیزاین تولدو درس کردم

ساعتشونُ کندم...چهار پنج تا بادکنک بهش گره زدم!

در به در دنبالِ چسب کاغذی گشتم بادکنکارو بچسبونم:/

آخرش زهرا میگه چسب کاغذی دیه چیه؟:|

تو نت زدم نشونش دادم!

میگه عـــع:| من آوردم اینو...

حالا چسب کاغذی اون وسط تو کیفش چیکار میکرد الله وعلم!

تمام دسته های مبل! خودِ مبل! هرجای ممکنُ بگی بادکنک چسبوندم!

آخرش بچه های همسایه ی وحشی شون اومدن کندن:|

دیزاین تولدش دختر توت فرنگی بود:/

میزشو قبلن خودشون آماده کرده بودن!

جا داره بازم بگم همه ی مهمونا زیر ده سال بودن

هی من خودمو قانع میکردم تو اومدی عکس بگیری عشقم!

تحمل کن!! داره تموم میشه

خیلی گنده بودم بینشون آخه.

انصافا هم عکسای خوبی گرفتم:) دارم به خودم امیدوار میشم!

فقط یه عکس!! یـــه عکس!!! تار شد

همون عکسم خاله گذاشت پروفایلش

اصن نمیفهمم

چرا با روح و روان آدم بازی میکنید؟

دیگه آخرای تولد دراز کشیده بودم عکس میگرفتم:/

انقد له بودم!

ساعت هفت اومدیم.

من هشت و نیم خوابیدم تا صبح

صبح هرچی تلاش کردم دستم نمیومد بالا پتو رو از خودم بکشم

اصن نمیتونستم تکون بخورم:|

فک کردم مُردم^^

که مامانم یادآوری کرد دیروز رفتی حَـمـالی!

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 19:54