وقتی عصبی میشم موهامو گوجه ای می بندم. آروم تر میشم.

ساخت وبلاگ

نشستم یه کبریت پیدا کردم. افتادم بجون یک کاغذ و میسوزنمش. با این سرفه و سینه ی بقول مامانم خراب. نشستم پای آتیش بازی. سالی میگه چیکار می کنی؟ میگم شیطونی. میگه چی؟! عکس می فرستم و میگم فقط گند زدم بهش. به خونه ام. میگه خونه رو اتیش نزنی.

هار هار هار می خندم می گم هر چی که خیره همون میشه. مثلا من چقدر به تقدیر اعتقاد دارم.

میگه آخه این چه کاریه؟! (با داد می خوونم.) بعدم می نویسه عین بچگی های من.

باهاش یه کم رو دروایسی دارم وگرنه با همون قیافه ی هار هار هار کُنُنَم براش می نوشتم آخه کون نشور وقتی مینویسی عین بچگی های من که نباید بپرسی این چه کاریه؟اما خب همین الان گفتم بهتون که باهاش رودروایسی دارم. بهش گفتم کبریت پیدا کردم.

خب آخه تو خونه کبریت لازمه اما ما نداریم هیچ وقت.

میپرسه فرش هم سوخته؟! نمی گم بهش که اگه سوخته بود هار هار هار میخندیدمت بهت؟؟؟ تورو هم با خودم جر می دادم و عر میزدم از ناراحتی. ولی باز ننوشتم و گفتم نه اما خاکستراش پر شده.

مینویسه دیوونه

عکسشو میفرستم میگم قبلا ماهرانه درست میکردم الان پیر شدم.

بعد می گه که آدم شیفته ی بعضی کارات میشه. میخوام بگم دقیقا کدوماش؟ نمیگم. میگم که خرابکاری هام مثلا و هار هار هار میخندم.

میگه واقعا واسم جذاب بود. یعنی می بینم تو دنیا یکی از من دیوونه ترم هست.

یادم نمیاد. فکر کنم لبخند گذاشتم. اما واقعیت درونیم فقط لبخند نبود. لبخند نبود.

یه سری چیزای دیگه گفت که حالشو ندارم واگویه کنم.

من فقط میخواستم بهش نشون بدم چیز هایی که الان سر ذوق میارتم نه برای اینکه بگه جذابی تو چقدر وای وای یا بگه که دیوونه. واقعی اند ایناش؟! مو که پا نمی دم چه به دست و اینا.

فقط دلم میخواست حسم رو باهاش تقسیم کنم. بیشتر از اینا میخواستم این کار رو بکنم. خود واقعی بشم نه اون خودی که عادت کردم برم تو جلدش. یه انسان ساکت و بدون هیچ ابراز احساسات  ذوق های اینطوری. یکی که مثل مجسمه میشینه و هیچی نمیگه. حالم خوب نبود. گفت حالت خوبه که داری اینا رو بهم نشون میدی. نبود. اشتباه فهمید. حالم خوب نبود که داشتم سعی می کردم باهاش حالمو خوب کنم تا قبل از اینکه این حدس اشتباه رو بزنه. تا قبل اینکه فکر کنم به اصل چیزی که دارم باهاش درموردش حرف میزنم بی اهمیت یا نه بهترش اینه که بگم اصلا نفهمیدتش.

دیشبش نخوابیدم. چیز هایی رو پیدا کرده بودم از چندین سال پیش. سالی یه کمشو میدونه. کاش نمی دونست البته. می دونه دیگه حالا. چه کنمش؟ نمی توونم بگیرم مخشو پاک کنم که. می دونه و می تونستم بهش بگم چی دیدم و چرا ناراحتم و چقدر بهم ریختم و چقدر حالا که می دونه و کاش نمی دونست می تونه باشه و کمک کنه. چقدر اون اون موقع من محتاج یکی بودم که باشه و بتوونه کمکم کنه. خب نبود. منم از اونام که نمی رم بگم بیا و باش. تازه بگمم اگه یهو نیاد و دیر بیاد بدتر حالمو بد می کنه. بخاطر همین یه قانون طلایی دارم تا وقتی که در این حالتم ازش استفاده می کنم. "تنهایی از پسش بر بیا یا زیرش له شو".... حداقل زیر خود اون مشکلت له میشی یا شاید هم ازش بربیای. نه اینکه یکی دیگه بیاد و اونم بشه قوز بالاتر از قوز.

با این تقسیم کردن ها داشتم به صورت زیر پوستی و بدون خواستن از کسی که بیاد و کمک کنه ، خوبش می کردم حال گهیمو که سر خوب شدنش یهو همه چی رو ریخت بر هم و منو نشوند سر خونه ی اول.

دلم میخواست همونجا سریع بهش بگم سالی لطفا چرت نگو.جذاب نیستم. با این اخلاق شخمیم واسه خودم جذاب نیستم چه برسه به بقیه. چه برسه به تو. پ بیخیال دست بردار از این دلخوش کنی و چرت گفتن ها بهم. البته با عرض معذرت از محضرتون بابت این رک گویی.

بعدم برم خاکستر ها رو جارو کنم و موهامم گوجه ای ببندم.

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : وقتی عصبی میشم بدنم میلرزه,وقتی عصبی میشم,یاسر بینام من وقتی عصبی میشم, نویسنده : cairdo بازدید : 173 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 3:44