بکش بیرون زبیده

ساخت وبلاگ

اینترنتم رو خاموش می کنم شروع می کنم خووندن. همیشه یه خری توی ذهن من می لوله که بهم امر و نهی و از این شر و ور ها میکنه. هی بهم میگفت زبیده این چه کاری؟!

منم اولاش بهش محل نمیذاشتم. با دقت تر می خووندم و تحلیل می کردم. حتی چند بار خودمو دعوا کردم و اینطوریا. اما باز اون خره درون ذهنم شروع کرد که نکن. داری با خودت چیکار میکنی که منم عصبانی شدم بهش گفتم برو بمیر و عین این یارو باحاله که اسمشو یادم نمیاد و اصلا یادم نمیاد فیلمش چی بود و الان هم خسته ام ازم نخواین که فکر کنم بگم، چون اصلا مهم نیست. الان همه این کار رو می کنن. کافیه بهشون بگین سریع انجام میدن. ولی من فقط اون آقاعه رو دوست داشتم این حرکتش رو. بقیه مسخره این حرکت رو انجام میدن.

چی می گفتم؟

ها! عامو. منم عصبانی شدم و بهش گفتم برو بمیر و انگشت فاکمو کردم تو دهن و چشم و چار و گوشش که دیگه از این گه خوریا نکنه بیاد هی توی ذهن شلوغ من ور بزنه. آره خب عصبی شدم دیگه. و ادامه دادم. بعدشم بسته ام و رفتم برای خودم نوشتم.

زبیده! راست میگه خب. داری با خودت چه می کنی؟!

به خودمم انگشت فاک نشون دادم. خسته ام

از این که انقدر خودمو با واقعیت رو به رو می کنم خسته ام. از این که خودمو از رویا بافی و خیال کردن می کشم بیرون میارم وسط واقعیت میشونم خسته ام. از این که این همه باید تو واقعیت زندگی کنم و حتی ذره ای خودمو توی خیال پردازی راه نمی دم خسته ام. تنها باشی خودتم بندازی وسط واقعیت و رویا بافی تحریم باشه ببین چی میشه؟!!! پس ازدست خودم بیشتر از هر چیزی خسته ام. آدمی که از دست خودش خسته بشه واقعا بد مزه ست. بی روحه. بقول یکی طفلکیه.

به هیچکی نگفتم. حتی برای خودمم ننوشتم. توی نوت هام یا توی دفتر بیخودیم. اما اینجا میگمش. دلم میخواست میون همه زر زر های خوب و مسخره میگفت که نمیرم. هیچ وقت. منم بخندم و بگم همه همینو میگن. بگه من همه ام اونوقت زبیده؟! منم بگم نمی دونم. خودت باید روشن کنی. معلوم و تثبیتش کنی.

دلم خیال بافیشو میخواست.

سالهاست دست برداشتم ازش. خیال بافی. چهار یا پنج سال؟! یادم نیس.

ته کشیده انگار حافظه ام الان. میدونم همین حدود هاست.

هوس کردم. با تمام تلخی واقع گراییم هوس کردم رویا ببافم. باهاش. بعد توی این هوای سرد و سوز دار بکشم تنم. گرم کنم خودمو. یخ بستم. یخه بخ. دروغ چرا. محتاج این کارم.

ولی می دونین که نمی توونم با تمام احساسی بدون قلبم از منطق گهیم دست بردارم. و به خودم نگم زبیده این ها همش یه مشت خیاله خامه. دِ لامصب بکش ازش بیرون و هی خودمو به صُلابه نکشم. من خودمو می کشم سر این منطق بازی هام با وجود احساسات سرشارم.

تا الانم همینجوری خودمو تنها و خسته و بی جون و نچسب کردم.

زن رو چه به این منطق بازیا.

مردا اسمشون منطقیه. پاش بیفته با احساسشون کار میکنن. بعد من هی می کوبم تو دهن این حس های صاب مرده ام.

ها!

پس ببند صفحه رو و دیگه نخوون و برو به زندگیت ادامه بده. به حرف اون خره توی ذهنت گوش کن نه اون خره توی دلت. مضحکین. هر دوتون. منم این وسط یه خسته ی آلت دستِ بی حس.

بقول نوید بی حسم زبیده. بی حسی رو کشیدی؟! آره کشیدی. از چشات معلومه. بی حسم زبیده. بی حس.

ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 165 تاريخ : شنبه 24 مهر 1395 ساعت: 9:53