ها! عامو...

ساخت وبلاگ
زندگی‌ بزرگسالی دستش رو گذاشته روی گردنم و داره خفه‌ام‌ می‌کنه. میدونی، من بزرگ شدم و هیچ‌ خبری از این بدتر نیست. احساس می‌کنم‌ زندگی کردن هرشب سخت‌تر از شب قبل میشه و من واقعا عاجز و ناتوانم. احساس می‌کنم‌ از عهده‌ی شرایط الانم، از عهده‌ی ادامه‌ی زندگی و از عهده‌ی هیچ‌چیز بر نمیام. و هیچ‌چیز بهتر از اونجایی که چاوشی میگه بغض "وحشی تو گلومه" حالم رو توصیف نمی‌کنه. انگار وارد سال کهنه شدم به‌جای سال نو. من بعد از سال تحویل دیگه اون آدم سابق نشدم. دیگه هیچی نشدم. هیچی. احساس سنگینی می‌کنم. انگار توی بدنم به‌جای رگ و خون، سنگ گذاشتند . سنگ‌هایی به‌نام غصه‌. انگار اندوه تمام اجدادم رو با خودم حمل می‌کنم. چیزی فراتر از ظرفیتم و فراتر از توانم. احساس کوچیکی می‌کنم گاهی در برابر این دلگرفتگی و این غم. انگار دیگه هیچی وجود نداره که من بهش چنگ‌ بزنم برای ادامه دادن‌. کاش کلاس هفتم بودم و کاش الان بهمن نود و شش بود و من داشتم از جشن ۲۲ بهمن مدرسه برمی‌گشتم. شش هفت سال از اون سال گذشته‌. خواهر دوستم که اون روز به‌دنیا اومد، امسال میره کلاس اول‌. شش سالشه. من و خواهرش تو شش سالگی باهم دوست شدیم. سیزده سال قبل. یه روز دست روی صورتش گذاشتم و گفتم چقدر صورتت نرمه. امشب خواهرش دستش رو گذاشت روی صورت من و گفت چقدر صورتت نرمه. و من مبهوتم. مبهوت اینکه چیشد اون‌همه اشتیاق و ذوق زیستن؟ چیشد اون لحظه به لحظه مزه‌ کردن زندگی؟ چیشد اون فاطمه؟ من کی‌ام؟ اون کیه؟ این جهان داره من رو کجا می‌بره؟ انگار تو دریا گیر افتادم و با موجش به اینور اونور کشیده میشم . بدون هیچ اختیاری. انگار همه‌چیز تماماً جبره . من عروسک کوکی‌ این دنیا ام. شاید‌ . نمی‌دونم کی راست میگه. نمی‌دونم چی درسته. فقط میخوام کمی از این ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 16:12

تایم امتحانات قابلیت این رو داره که بعد از شش_هفت ماه دوباره تو رو وادار کنه تو وبلاگت بنویسی :)) هرچند بدونی کسی نمی‌خونه. الان که دارم نگاه می‌کنم پست‌های قبلی هم وسط امتحانات نهایی بوده. :))من این روزا خوبم. ولی به‌اندازه‌ی بچگیام خوب نمی‌نویسم. یک زندگی کاملاً معمولی رو می‌گذرونم. زندگی در جریانه و من بیشتر از هروقت دیگه‌ای یاد گرفتم که چقدر هیچ‌چیز این جهان پایدار نیست. بزرگترین هدیه‌ی نوشتن به من همینه. خرداد ٩٨ که به‌شدت فوتبالی بودم، رفتن برانکو از پرسپولیس واقعا به‌همم ریخته بود. خب کم‌سن و سال هم بودم و دغدغه‌ی بزرگتر نداشتم :)) ولی یادمه واقعا ناراحت بودم. از ته دل. امشب که بین خبرها خوندم برانکو داره به پرسپولیس برمی‌گرده، یاد اون روزا افتادم. :)) قبول دارم یه‌سری چیزا باید زمان خودش اتفاق بیفته تا بره زیر زبونت. مثلا من اون موقع که در اوایل چهارده سالگی روی اون تخت تک‌نفره‌ی یه هتل تو مشهد دراز کشیده بودم و با استرس خبرها رو دنبال می‌کردم می‌خواستم یکی بنویسه برانکو برمی‌گرده. نه در روزهای آخر هجده سالگی، درحالی که بزرگترین دغدغه‌‌ام پاس کردن ریاضیات پایه‌ است که پیش‌نیاز هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هم هست. نمیدونم دیگه باید چی بگم که حق مطلب این چندماه ادا بشه. سرم جلوی متل پایینه. شرمنده‌ام که حتی پست تبریک تولدش رو هم کامل نکردم ‌:-)) ولی یه‌چیز جالب اینکه امسال تولدش، مصادف شد با اولین روز دانشگاه رفتنم. دلم میخواد حداقل ماهی یک پست رو اینجا بذارم. کاش یکی یادم بندازه بیام بنویسم :))چقدر این جمله‌ی "یادم بندازه" عجیبه پسر :)) وبلاگی که روزی شونصدتا پست می‌خورد. الان باید یکی یاد نویسنده‌اش بندازه بیاد چندخطی بنویسه :)) احساس می‌کنم خاطرات دی‌ماهی که اینجا نوشتم ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 20:44

برون از دیده‌ها، منزله‌ی بگزیده‌ام. ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:43

سلام. امیدوارم که خوب باشید. نمی‌دونم کسی اینجا رو می‌خونه یا نه. اصلا گاهی فکر می‌کنم شاید دوستای نادیده‌ام من رو از یاد بردن. طوری که اگه بهشون ویس بدم با صدام به مدت‌ها قبل پرتاب میشن. زندگی یه‌وقتایی‌ دستت رو می‌گیره و به جایی می‌بره که اگه خود دوسال قبلت از دور یواشکی دیدت بزنه، مثل اون فاخته‌ی معروف شعر خیام میگه کوکو کوکو. شایدم کلا دست از زندگی بشوره. این روزا مشغول مزه مزه کردن جهان واقعی‌ام. دارم خیابون‌های شهرم رو یاد می‌گیرم. با دوستان دیده‌ام وقت می‌گذرونم. شب‌ها میرم پارک و صدای بچه‌ها توی گوشم می‌پیچه که یه‌وقت یادم نره زندگی. این روزا از دور سخت و ترسناک به‌نظر می‌رسه. ولی از نزدیک آدمیزاد با همه‌چیز کنار میاد. میدونید که چی میگم. بیش از هر وقت دیگه‌ای تشنه‌ی تعامل با آدم‌هام و توی تمام زندگیم انقدر آدم‌‌دوست نبودم. امروز که داشتم با رئیس حوزه‌ی امتحان حرف می‌زدم و بهش می‌گفتم بابا بیست و پنج چیه، شما نهایتا هجده‌سالتونه، فاطمه‌ی یک سال پیش داشت من رو تماشا می‌کرد و کوکو کوکو.گاهی فکر می‌کنم من برای اون فضای نادیده زیادی کوچیک بودم. و وصله‌ی ناجور. من همیشه کوچیک بودم. اون وقتی که دوستای نادیده‌ام کنکور داشتن، من نداشتم. وقتی اونا رفتن دانشگاه، من کنکور داشتم. من باید تمام تعطیلات درس می‌خوندم و دوستام میتونستند همدیگه رو ببینند و آزادانه سفر کنند. من همیشه بین دوستای نادیده‌ام، اونی بودم که تو یه شهر کوچیک و از نظر بقیه مسخره، بزرگ شده بود و خیلی بدیهیات رو نمی‌دونست و توی شهر خودم کسی بودم که بیشتر از یه شهر کوچیک مسخره، میدونست. من برای هیچ‌کجا پذیرفته نبودم. انقدر به اشتراک گذاشتم و انقدر وابسته شدم که همه‌چیز رو از یاد بردم. و به خودم که اومدم دیدم دارم ب ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:43

کرونا که اومد، همه‌مون تو قرنطینه دلتنگ ساده‌ترین چیزهای زندگی شدیم. ولی انقدر طولانی شد، که به خودمون اومدیم دیدیم به این سبک زندگی هم عادت کردیم حتی. آدمیزاد بنده‌ی عادته. من این روزا نسبت به همه‌چیز همین حس رو دارم. دلم میخواد یکم برنامه بریزم و یه ساعت توش درس خوندن نباشه. دلم لک زده برای اینکه یه‌جای برنامه‌ام بنویسم اتو کردن لباس. دیدن یه قسمت از فلان سریال. دلم میخواد یکم بیام بیرون از این همه ملال. از این همه برنامه‌ای که انسان بودن من رو به رسمیت نمیشناسه و حتی تایم برای حموم رفتنم نداره. ته حالی که بهم میده یه رب استراحت بین درس‌هاست. گاهی دچار یاس میشم که واقعا این چیزی بود که تو میخواستی؟ در نیمه‌ی اول هجده سالگی پوستم شل و وارفته و پر از جوش شده، زیر چشم‌هام گود و سیاه شده و هرروز دارم کورتر از روز قبل میشم. ولی خب گر در طلبت رنجی، ما را برسد شاید. من برای چیزی جنگیدم که چند سال توی سرم بود. من برای درآمد بیشتر، موقعیت اجتماعی بالا و شغل خفن تلاش نکردم. من برای معنا جنگیدم و حالا چند قدم دیگه بیشتر نمونده. می‌تونم بگم این تمام من بود. به‌عنوان یک انسان. اگر شد آدم خوشحال‌تری خواهم بود. اگر نه، خودم رو به جریان زندگی می‌سپارم. لباس‌هام رو اتو می‌کنم و سریال می‌بینم. اصراری به داشتن چیزی که برام مقدر نشده ندارم. ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:43

بعضی برهه‌های زندگی اینطوری ام که میدونم از زندگی چی می‌خوام، تلاش می‌کنم، خوشحالم، ذره‌ای وقتم رو تلف نمی‌کنم، بهترین دوست‌های جهان رو دارم، با خانواده‌ام میرم کافه و هفته‌ای یکبار با فامیل وقت گذروندن چندان خسته‌کننده به‌نظر نمیاد. کنکور ترسناک نیست، برنامه‌ام مشخصه، اگه به شغل موردعلاقه‌ام نرسم میرم رشته‌ی مورد علاقه‌ام رو می‌خونم و می‌نویسم و شعر می‌خونم و می‌رقصم و نون دلم رو می‌خورم و اگه بی‌پول شدم میرم سراغ یه شغل ملال‌انگیز که هیچوقت آرزوی هیچکس نبوده، با کسی که دوستش دارم زندگیم رو تو یه خونه‌ی کوچولو که حیاطش، حیاط نیست و باغه شروع می‌کنم، ظهرها هویج‌پلو می‌خوریم و عصرها کیک می‌پزیم و با چایی می‌خوریم و فولکس واگن سبزآبی می‌خرم و میرم دور ایران رو می‌زنم و توی شهرم اولین کتاب‌فروشی رو راه ميندازم و به‌دنیا کلمات سفر می‌کنم و نوکریشون رو می‌کنم و زندگی می‌کنم. زندگی می‌کنم، زندگی. زندگی!چندین روز این مدلی، پر از شوق زندگی ام ولی میدونم که چقدر مودم روی آبه و اصلا از این بابت مطمئن نیستم که فردا صبح، موقع بیدار شدن قراره چه حس و حالی داشته باشم. میدونم بعید نیست دختری با خصوصیات بالا بخوابه و دختری دارای بدترین دوست‌های جهان و بدترین خانواده‌ی جهان که آینده‌ی تیر و تار و مبهم و ترسناکی داره از خواب بیدار بشه و از تختش نیاد پایین و حتی ذره‌ای برای یادگرفتن شوق نداشته باشه و به کلمات فکر نکنه. این روزهای صفر و صد چندین ساله که داره شکنجه‌ام می‌کنه. ولی میدونی؟ اگه مطمئن باشی که فردا قراره به اندازه‌ی امروز خوشحال باشی، خوشحالیت رو دو دستی نمی‌چسبی. من چند روزه که موهام شونه نخوردن، کثیف و ناراحتم. برخلاف چیزی که جهان فاسد مردم از یه کنکوری انتظار داره، درس نمی‌خونم! ان ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 71 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1402 ساعت: 12:09

امروز آخرین روز هزار و چهارصده. آخرین ساعات در واقع. خسته از خونه تکونی و منتظر ناهارم. هنوز بوی تمیزی نپیچیده توی اتاقم ولی تا دلت بخواد بوی باهار میاد. آفتاب خودش رو روی فرش آبی اتاقم پت و پهن کرده و هرچند دقیقه یه‌بار بوی تند شکوفه‌های لیمو می‌پیچه توی اتاقم. من این روزای آخر طبق رسم هرسال، روز آخر رو میذارم کنار روز اول تا حساب تمام روزهای سال دستم بیاد. هزار و چهارصد و یک چی به من اضافه کرد؟ همه‌چیز. هزار و چهارصد و یک یه دختر فرسوده و ترسو تحویل گرفت و آدمی پر از جسارت و بی‌پروا تحویل داد. و همین کافیه تا بگم دوستش داشتم. به‌خاطر همه‌ی چیزهایی که بهم داد. حتی تمام زخم‌های عمیقی که روی تنم از هزار و چهارصد و یک به یادگار موند برام بوسیدنیه. چه برسه به زیباترین لحظاتم زندگیم که برام رقم زده. و شگفت انگیزترین آدمای جهان که بهم هدیه کرد. امسال من از عشق سرریز شدم. زندگی کردم. اصلا توی زندگی شنا کردم و با تک تک سلول‌هام زندگی رو حس کردم. کمتر حرف زدم و بیشتر زندگی کردم. نمی‌خوام همه‌ش رو به سال نسبت بدم و ازش تشکر کنم. نود درصدش رو مدیون خودم بودم. بابت همه‌ی تلاش‌هایی کردم و جون‌هایی که کندم و آدمایی که رها کردم. تنها احساسی که این دم آخری اذیتم می‌کنه، احساس شرمه. خجالت از تمام خون‌هایی که روی آسفالت این خیابون‌ها ریخته شد و چشمان مشتاقی که برای همیشه خاموش شد. ولی همچنان ادامه میدم. چون جز این چاره‌ای نیست. با تمام نفرت و خشمی که توی قلبم جمع شده، می‌رقصم و می‌خندم. حتی به‌جای اون‌هایی که نیستن. تا تمرینی باشه برای صبح آزادی و خاری باشه به چشم قاتلان آزادی. اولین سکانسی که از امسال یادم مونده یکی از شب‌های فروردین بود. ماه رمضان بود. هوا کم و بیش خنک بود. لامپ اتاقم سوخته ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 3 فروردين 1402 ساعت: 0:38

دخترم سلام! از طرف مادر هجده ساله‌ات، تولد هجده سالگی‌ات را تبریک می‌گویم. نمیدانی الان کجایی و چه کار می‌کنی و مشغول جنگیدن با چه چیزهایی هستی. حتی نمی‌دانم خوشحالی یا ناراحت. اصلا نمی‌دانم وجود داری یا نه. اگر قرار باشد دستشان را بگذرانند روی دهنت و خفه‌ات کنند، رویاهات را لگدکوب کنند و به گور بسپارند و روی سنگ قبر آرزوهایت برقصند، موهای زیبایت را بچینند و نگذارند فریاد بکشی، ترجیح می‌دهم هیچ‌وقت به‌دنیا نیاورمت تا نسخه‌ای جوان‌تر از خودم، با همان حسرت‌ها روی دستم نماند. ولی بدان که دوستت دارم. حتی اگر هیچوقت به‌دنیا نیایی. تو قرار است زیباتر و شجاع‌تر از مادرت باشی. هجده سالگی مادرت را نمی‌شود با کلمات توصیف کرد. کاش تا آن زمان ماشین زمان اختراع شده باشد، دستت را بگیرم و سوار ماشینت کنم و بیاورمت اینجا. بیایی و ببینی که هرروز هرروز برای یک‌ذره زندگی کردن چقدر جان می‌کَنَم. دلم می‌خواهد یک یک آرزوهایم را که با بالا رفتن قیمت دلار دفن شده‌اند را برایت نبش قبر کنم، جنازه‌هایشان را نشانت بدهم. سفرهای نرفته‌ام را، وسایل نداشته‌ام، زندگی‌های نکرده‌ام را. یادم بینداز که حتما خیابان‌های شهر را نشانت بدهم. خیابان‌هایی که از فریاد دوستانم پر شد و با خون همان‌ها رنگش کردند. خون‌ها را شستند ولی جوشید. آنقدر جوشید که برای دیدن آنها نیازی به ماشین زمان نباشد. بیا نشانت بدهم چای صبحگاهی را با خبر اعدام برادرهایت و تماشای اعتراف اجباری خواهرانت خوردن چه طعمی دارد.بیا و ببین که مادرت در هجده سالگی بیش از هرچیز با مغزهای پوسیده‌ی مردم شهرش می‌جنگد ولی نمی‌تواند ذره‌ای آنها را درست کند. در هجده سالگی موهایش سفید شد اما با چشمانش ذره‌ای تغییر در این جماعت ندید. بیا تو که از آینده آمده‌ای و لا ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 14:42

کامنتی که از یکی از دوستان زیبا دریافت کردم باعث شد که بخوام چند خطی درمورد خودم، برای کسانی که فقط از همین وبلاگ باهام در ارتباط بودن و طبیعیتا الان نیستن بنویسم. من این روزا یه جایی دور از همه ی شلوغ بازیای سال های گذشته، هنوز می نویسم. همه چیز رو با تمام جزئیات. ولی چون هیچ چیز به اندازه ی "نوشتن" به من آسیب نزد، ترجیح میدم برای آدمای غریبه بنویسم. و هیچوقت با غریبه هایی که خاطراتم رو میخونن دوست نشم. شما هم اگه یه روز خاطرات دوست قدیمیتون رو پیدا کردید، بخونید. ولی یه آدم غریبه باشید که داره خاطرات یه غریبه ی دیگه رو میخونه. من نزدیکای هجده سالگی وایسادم. دیگه فاطمه ی سیزده ساله ی سرخوش و خندان نیستم که با شوق از معاون مدرسه اش براتون تعریف میکرد و قاه قاه به سوتی های خودش میخندید و از اسکل بازیاش با دوستاش و زیر بارون آهنگ خوندن میگفت. نه دیگه اون دختر جیغ جیغوی چهارده ساله ام که توی دنیای کوچیک خودش در به در دنبال راست و دروغ میگشت، نه پانزده ساله ام که از همه چیز عصبانی باشم و به تمام کائنات فحش های زشت جنسی بدم. این روزا صبح های چهارده ساله ام، بعد از ظهرها سیزده ساله و شب های پانزده ساله. آخر هفته ها هم شانزده ساله میشم. یادم نیست اون روزا چقدر این مدلی زندگی میکردم . ولی این روزا زندگی کولی واری دارم. موهای ژولیده ام توی صورت و پیشونی بلندم ریخته شده، هودی های کهنه و نخ نما و رنگ و رو رفته ام رو می پوشم، قهوه های فوری برای خودم درست میکنم و مشغول کار و زندگی میشم. هنوز از مدرسه رفتن لذت می برم. همه ی ساعت هایی که توی مدرسه هستم رو در آغوش میگیرم و ساعت رو سفت توی مشتم نگه میدارم که دیرتر بگذره و این روزای آخر تموم نشه. هنوز مثل قدیم ها نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم و ها! عامو......ادامه مطلب
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 215 تاريخ : شنبه 29 بهمن 1401 ساعت: 18:57

خطاب به خدا : ببین چقدر اسیرم من چنان بکش که پس از مُردن هزار بار بمیرم من... ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 78 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:44