شما که میگن خیلی وقته میشناسیدش، نمیدونید فاطمه ی کوچولو و خوشحال سال نود و شش و نود و هفت و هزار و چهارصد کجا جا مونده؟ آخرین باری که دیدمش ساعت شش صبح داشت مسواک میزد و رو به آیینه به چشمای گود افتاده اش و چیزایی که این مدت بهش گذشته بود نگاه میکرد. داشت میمرد ولی برای زندگی کردن دست و پا میزد. همه چیزش رو از دست داده بود ولی ماجراش مثل اون قماربازی شده بود که مولانا توصیف کرده. بین خودمون بمونه بهم گفت بزرگترین قمارهای زندگیش رو باخته. برام تعریف کرد مورد اعتمادترین آدم زندگیش چطور براش تموم شده. امنترین نقطه ی جهانش رو چطور با دستای خودش نابود کرده، از بهترین دوستاش چطوری فاصله گرفته.همه چیز رو در گوشم تعریف کرد. آروم، زیر لب. اشکم تو چشمام جمع شد. بین لایههای آب تصویر اون آدمی رو دیدم که چند وقت پیش که خیلی وقت پیش نبود نوشت: آخرین باری که انقدر خوشحال بودم اردیبهشت ٩٨ بود، خدایا دمت گرم. دیگه ازش خبر ندارم. بعد از اون گمش کردم. فکر کنم آخرین بار سر کلاس بود که دیدمش. دیدم چطور خودش رو روی زمین میکشید برای ادامه دادن، برای کم نیاوردن. امیدوارم هنوز زنده باشه. امیدوارم بهزودی جنازه اش پیدا نشه. امید؟ مگر جهان با غم، به ناامید شدن امیدوار شود. بخوانید, ...ادامه مطلب
فردا آزمون پیشرفت تحصیلی داریم:(از هر مدرسه پونزده درصد میرن مرحله سوم که من بااااااید جزو اونا باشم:/رقابت خیلی خیلی زیادِ...:/تازه از سوالای مسخره اشم نگم براتون...لعنتی هر تستحداقل سه تا گزینه ی در, ...ادامه مطلب